بچه هایی که ...

سلام

میدونم هی میام وخستتون میکنم

ولی دست خودم نیست

آخه کاری ندارم جز اینکه بشینم دعا کنم غصه بخورم گریه کنم و به فکر رومینا باشم

صبح ها هم نمیتونم برم پیشش چون قرار شده صبح ها لیلا پیشش بره و شبا من

این طوری تقسیم بندی کردیم تا دستای رومینا باز باشه تا بهتر بشه

 و اینکه همش بالای سرش باشیم

ولی در کل زخمای سر و صورتش داره خوب میشه ولی هنوز هیچ کار و عکس العملی نشون نداده

امروز یک جایی رفتم که خیلی دوست دارم در موردش بگم

تنها جایی که به رومینا آرامش میداد

جایی که رومینا عاشقش بود و برای رفتن به اونجا جون میداد

چقدر اونجا رو دوست داشت

چقدر خوشحال بود وقتی میرفت اونجا

هر روز میرفت و خودش تو غم همه شریک میدونست

یک پرورشگاه بود . پرورشگاه کوچیکی که با تمام کوچیکیش قلب بزرگ رومینا رو پر کرده بود

رومینا وقتی که 16 سالش بود و بابا وقتی که دید خیلی بچه دوست داره یک پرورشگاه خیلی خیلی کوچیک تاسیس کرد که رومینا بره توش و کنار بچه ها آرامشی رو که میخواد پیدا کنه و زیاد درد بی مادری برای یک دونه دختر اونو از پا در نیاره

و رومینا از 16 سالگی پاش به اونجا باز شد و هر روز تو پرورشگاه پیش بچه ها بود

تعداد بچه ها هیچ سال تغییری نمیکنه و همون سی تا و یا بیستا هستن و رومینا هم عاشق همشون بود

مهرداد هم از همون جا پیدا کرد وقتی با مهرداد آشنا شد شیش سالش بود

مهردادی که کاش الان پیش رومینا بود و اجازه نمیداد این بلاها سر رومینا بیاد چون رومینا عاشق مهرداده و به خاطر اون بچه این بلا ها رو سر خودش نمی اورد

یه روزایی بود روزایی که مثل باد گذشتن و من جز خاطره چیز ازشون ندارم

از مهرداد خیلی بدم میومد چون دوست نداشتم رومینا وابسته ی یک بچه ای که معلوم نبود کی هست و چی هست بشه

برای همین خیلی مهرداد اذیت میکردم و ازش متنفر بودم

ولی رومینا با تمام عشقش مهرداد دو سال بزرگ کرد و عاشقانه میپرستیدش  

نه تنها مهرداد بلکه عاشق بچه هایی بود که میومدن و میرفتن

هیچ موقع یادم نمیره وقتی رومینا پاش تو پرورشگاه میزاشت بچه ها چه غوغایی به پا میکردن

رومینا هیچ موقع دست خالی نمیرفت همیشه برای همشون چیزی میخرید از خوراکی گرفته تا لباس و عروسک و ...

خیلی حوصله داشت و تمام زندگیش اون بچه ها شده بودن

نمیدونین وقتی رومنیا پاش تو حیاط پرورشگاه میزاشت بچه ها چه کار که نمیکردن

باورتون نمیشه همشون میدونستن رومینا ساعت نه صبح همیشه میره پیششون

اون طفلکی ها هم از عشق رومینا از ساعت هفت صبح بیدار میشدن و لباسای مرتبشون میپوشیدن و بعد موهاشون شونه میکردن و خودشون مرتب میکردن و بعضی اوقاتم براش نقاشی میکشیدن و منتظرش میموندن تا نه بشه و بیاد

و وقتی هم که پاش میزاشت تو حیاطشون همشون بهش هجوم می اوردن و از سر و کولش بالا میرفتن

دخترا که همش دستاشون دراز میکردن تا رومینا بغلشون کنه و پسرای شر هم آستیناش میگرفتن و از دستاش و شونه هاش بالا میرفتن تا لبشون به لپ رومینا برسونن و ببوسنش

من که از اون پرورشگاه و بچه هاش متنفر بودم ولی وقتی این صحنه رو میدم دلم هوای مامانم میکرد و دلم میخواست گریه کنم ولی به روی خودم نمی اوردن چون اونا همه داد میزدن و میگفتم مامان رومینا اومد

رومینا حاضر نبود این صحنه رو با دنیا عوض کنه و حتی بعضی اوقات از خوشحالی تمام بدنش میلرزید

اونا همشون به رومینا میگفتن مامان چون رومینا مثل یک مادر واقعی همشون دوست داشت و برای تک تکشون خیلی زحمت میکشید

رومینا تولد همشون بلد بود و برای هر کدومشون جدا جشن تولد میگرفت و حتی از طرف بچه های دیگه هم کادو میگرفت و به کسی که تولدش بود میداد

حتی سایز همشون بلد بود و همش براشون لباس میگرفت

حتی روزای جمعه میبردشون پارک و شهر بازی

یعنی تمام زندگیه رومینا بچه های پرورشگاه بود که میگفت اینا خیلی گناه دارن و باید با قلب کوچیکی که دارن اینو قبول کنن که بچه های یتیم و پرورشگاهی هستن

رومینا خیلی دوستشون داشت

من هر چی از عشق رومینا به اون بچه ها بگم خیلی کم گفتم

نمیزاشت برن مدرسه یا خودش بهشون درس میداد و میبردشون که امتحان بدن یا اینکه براشون معلم خصوصی میگرفت

حتی اینقدر هواسش جمع بود که هر دو ماه بچه ها رو میبرد آزمایشگاه تا آزمایش بشن و خیالش جمع باشه که بیماری ندارن و اگرم دارن هواسش به اون بچه ی بیمار باشه

یعنی همه جوره هواسش به بچه ها بود و عاشقشون بود و هیچ موقع در حقشون کوتاهی نکرد

اونا هم روزای مادر و تولد رومینا سنگ تموم میزاشتن و خیلی سورپرایزش میکردن بر خلاف ما برادرای بی غیرت که یادمون میرفت یک روزی رومینا و راما به دنیا اومدن

هیچ موقع یادم نمیره یک پسری به نام سروش بود که خیلی شر بود یعنی دیوار راست میرفت بالا و بد جوری عاشق رومینا بود

اینقدر شر و قلدر بود که همه رو میزد و همه چیز به یک ثانیه خراب میکرد

پدر و ماردش تو تصادف مرده بودن و این زنده مونده بود که خاله هاش اورده بودنش اینجا

رومینا خیلی سروش دوست داشت و عاشق شر بازی هاش بود و هر موقع که میرفت پیشش سروش از از سرو کله ی رومینا میرفت بالا و اینقدر بازیگوشی میکرد که رومینا رو از پا در می اورد

تا اینکه یک روز دیدم رومینا با یک عالمه نگرانی اومده خونه بهش گفتم چی شده :

گفت جواب آزمایش بچه های پرورشگاه اومده و سروشم هپاتیت داره

رومینا خیلی برای مداواش زحمت کشید

 دیدم رومینا یک روز اومد خونه و چشماش قرمزه قرمز بود  معلوم بود که خیلی گریه کرده و بهم گفت که سروش ساعت چهار صبح تموم کرده و ...

نمیدونین چقدر رومینا زجر کشید

چون خودش مقصر میدونست میگفت من باید میفهمیدم که مامان و بابای سروش بهش واکسن نزدن و ...

لیلا همش بهش میگفت رومینا تو که کف دستت بو نکرده بودی که بفهمی واکسنش نزدن  

تو مقصر نیستی اون مامان وباباش مقصرن که وقتی بچشون به دنیا اومده بهش واکسن نزدن

ولی رومینا همش خودش مقصر میدونست و خیلی عذاب وجدان داشت

و برای همین بچه های پرورشگاه چه زحمت ها که نکشید چقدر بچه ها اذیتشون کردن و لی صداش در نیومد

یعنی من هر چی از عشق رومینا به بچه ها ی پرورشگاه بگم کم گفتم چون واقعا دوستشون داشت  

حتی وقتی پدر و مادری میومد و میخواست سرپرستیه یک بچه رو به عهده  بگیره و بشن مامان و باباش رومینا تا از جد و آبادشون خبر دار نمیشد بچه هار و به راحتی نمیداد بهشون

دیشب دفتر خاطرات رومینا رو با خودم بردم بیمارستان و اونجا خوندم چون میخواسم با احساسات رومینا بیشتر آشنا بشم چون من اصلا باهاش خوب نبودم

چون من اصلا این فرشته ی مهربون خوب نشناختم  

و وقتی هم که خوب بود فقط باهاش لجبازی میکردم

دیدم یک جای دفتر خاطراتش در مورد آشنایی به مهرداد نوشته

مهردادی که اگه بود خیلی کمکمون میکرد

خیلی زیاده میتونین نخونین ولی اگه بخونین میفهمین که خواهر من چقدر آدم خوب و بزرگی بوده

چقدر ماه و دوست داشتنی بوده

چقدر عزیز بوده و من عاشق این مهربونیشم

نمیدونم دوست دارین نوشتش بخونین یا نه ولی به هر حال مینویسم تا بخونین

نوشته بود :

 

 

86/1/22

امروز تولدم بود

شدم هیجده ساله

بابا دیشب کادوی من و راما رو داد مال من مثل همیشه خوشگلتر و مارکش بهتر بود برای اینکه راما ناراحت نشه گفتم مال تورو بیشتر دوست دارم بیا عوض کنیم ولی راما بدجوری قلب بابا رو شکوند چون کادوش پرت کرد طرف بابا و گفت ارزونیه خودتون برین به جهنم

میتونستی آتیش گرفتن دل بابا رو از چشماش بخونی

نمیدونم چرا راما این طوری میکنه ولی به هر حال کاش یک کم میتونست بابا رو درک کنه و ببینه که اون طفلکم دل داره و دوست داره پسرش خوشحال کنه

منم حتی نرفتم بابا رو ببوسم و ازش تشکر کنم چون راما احساس میکرد که من دارم خودشیرینی میکنم و دل بابار و به دست میارم و میخوام زیر آبش بزنم آخه اون همیشه از این فکرا میکنه ولی نمیدونه که من خیلی دوستش دارم

راما دیشب سرم داد کشید و گفت این کادوی منم ببر برای اون بچه های کثیف و احمق و حروم زاده ی پرورشگاه که تمام فکر و زهنت بودن دلم میخواست یکی برم بزنم تو دهنش ولی جلوی خودم گرفتم چون میدونست که هر چی دلش میخواد به من بی احترامی کنه ولی دلم نمیخواد به بچه هایی که مثل یک فرشته پاکن توهین کنه دیشب خیلی به من سخت گذشت ولی خوب طاغت آوردم  و آخر شب از بابا تشکر کردم و تا صبح با خدا صحبت کردم که یک کم راما رو به راه راست هدایت کنه و بهش منطقی بده که بتونه باباش که داغ دار همسرش هست درک کنه   

برادرامم مثل همیشه یادشون رفت که رومینا و راما همچین روزی به دنیا اومدن

ازشون کادو نمیخواستم ولی بهم حتی تبریکم نگفتن

حتی خود راما هم به من تبریک نگفت و کادویی هم که براش خریدم باز نکرد و گذاشت همون طور رو میز بمونه من رفتم براش باز کردم ولی اصلا بهش توجهی نکرد براش یک لباس خوشگل گرفته بودم همونی که خیلی دوست داشت و هر وقت تن کسی میدید ازشون میپرسید از کجا گرفتن ولی اصلا مثل اونو پیدا نکرده بود منم اینقدر راه رفتم تو خیابونای مشهد تا پیداش کردم ولی راما...

اشک تو چشمام جمع شده بود دلم میخواست گریه کنم ولی جلوی خودم گرفتم و لیلا جون وقتی فهمید که ناراحت شدم کادوی راما رو ازم گرفت و گفت که خیلی قشنگه براش اتو میزنم تا فردا میره پیش دوستاش تنش کنه

خوب بگزریم راما جونه دیگه و منم عاشقشم

اشکال نداره مهم اینه که کنارمه و اندازه ی دنیا دوستش دارم

امروز صبح اول رفتم سر خاک مامان چون میدونم اون یادشه که امروز تولده یک دونه دخترشه

براش گل مریم گرفتم همون گلی که اون خیلی دوست داره

به مناسبت هیجده ساله شدنم هیجده شاخه براش گرفتم

چقدر رفتم پیشش خالی شدم چون کلی باهاش دردو دل کردم ولی از جریان دیشب بهش چیزی نگفتم چون دوست ندارم از دست پسراش ناراحت بشه  

راستی لیلا جون هم برام یک کادویی گرفت که خیای باهاش حال کردم

ولی شاید باور کسی نشه که خدا هم برام هدیه فرستاد

یک پسر بچه ی شیش ساله

وقتی از سر خاک مامان رفتم پرورشگاه تا ببینم حال بچه ها چه طوره دیدم که طفلکی ها برام یک کیک کوچولو گرفتن و هر کدومشون برام نقاشی کشیدن تا بهم هدیه بدن تمام حیاط و سالن و اتاقاشونم شرشره و بادکنک زدن

دلم میخواست تو آسمونا پرواز کنم از بس که خوشحال شدم

نمیدونم چرا ولی وقتی پام اونجا میزارم از همه غم  غصه هام یادم میره چون اونا تمام زندگیه منن

یاسمین مثل همیشه داشت گریه میکرد و تو بغل من خودش انداخت  این دفعه هم بهانه ی گریه کردنش این بود که دلش برام تنگ شده بود

سروشم که مثل همیشه با الیاس و مجید و مهدی مسابقه گذاشته بود که کی زود تر از شونه های من میره بالا و منو میبوسه

فکر اینو نمیکنن که من پدرم در میاد با لگدایی که به پا و دست و سرو کله میزنن ولی با همین لگداشون هم من عشق میکنم چون تمام زندگیه منن و شر بودنش خودش برای من خیلی لذت داره

الهی قربون اون قلب کوچیکشون برم که همش به فکر منن

خیلی سورپرایز شد م

تا اینکه دیدم یک تازه وارد داریم

یک پسر بچه ی سفید خواستنی

پرستارا گفتن که حالش خیلی بده نه غذا میخوره نه با کسی صحبت میکنه و نه میخوابه همش داره گریه میکنه و یک گوشه تو فکر فرو میره

میگفت وقتی هم باهاش صحبت میکنیم پرخاشگری میکنه

منم نه اسمش ازشونپرسیدم ونه مثل بقیه تازه واردا پروندش دیدم یک راست رفتم کنارش تو سالن رو زمین نشستم

بهش گفتم :

- سلام آقا کوچولو  اسم  من رومیناست و یک جورایی مامان شما کوچولوهام اسم تو چیه؟

- فضولی؟

- نه کنجکاوم این آقا کوچولوی ناز بشناسم

- برو گمشو حالم از همتون به هم میخوره مثل کنه همش به من میچسبین

وقتی این حرفا رو زد فکم افتاده بود نمیدونستم بهش چی بگم اونم راش کشید رفت گوشه ی حیاط زیره درخت  روی زمین نشست و خیلی از بی ادبیش بدم اومد ولی بازم خدارو شکر کردم و رفتم کنارش روی زمین زیر درخت نشستم و گفتم:

- میدونی مامانم همیشه میگه بچه های بی ادب کسی دوست نداره

- به توچه

- بهتره من حرف نزنم تو هر چی دلت میخواد به من فحش بدی بعد شروع کنم به حرف زدن

- اگه نری به خدا هر چی بتونم فحشت میدم ها

- اشکال نداره گوش میده من اینقدر بچه ها رو دوست دارم که حتی حرفای بدشونم طاغت میارم چون میدونم بچه هستن و از روی نادونی میگن

اون دیگه هیچی نگفت و به یک گوشه خیره شده بود

یک پنج دقیقه ای این طوری بود که دستم گذاشتم روی شونه هاش و گفتم خوبی؟

یک دفعه دیدم مثل جرقه پرید و شروع کرد به زدن من که تنهاش بزارم

منم گذاشتم همین طور بزنه ولی نامرد چه زوری داشت

تا اینکه خسته شد و خودش انداخت روی زمین

گفتم : من که بهت گفتم اینقدر بچه ها رو دوست دارم که هر کاری بکنن طاغت میارم

- شماها فقط شعار میدین که ماهارو دوست دارین ولی هیچی از دل ما نمیفهمین و دردی که ما میکشیم نمیتونه درک کنین

ماتم برده بود که پسر به این کوچیکی چه جوری میتونه همچین حرفای بزرگانه بزنه ایندفعه فقط از رو تعجب بهش خیره شده بودم تا اینکه خودم جمع و جور کردم و گفتم:

همه درد  و مشکل دارن من خودم وقتیکه پونزده سالم بود مامانم منو تنها گذاشت و رفت پیشه خدا و حالا تنهای تنهام چون مامانم فقط میتونست منو درک کنه

 و هزار تا مشکل دیگه دارم  این روزا کمتر آدمی پیدا بشه که مشکل نداشته باشه

تا اینکه دیدم پسر بچه گفت: اسمم مهرداده و منم...

بقیه حرفش نتونست ادامه بده و سرش گذاشت رو پاهام و شروع کرد به گریه کردن

منم بهش چیزی نگفتم و گذاشتم گریه کنه تا خالی بشه و سرش آروم آروم ناز میکردم ولی از این تعجب کردم که آروم شده و سرش روی پاهام گذاشته

تا اینکه بعد از یک ربع پا شد و جلوی من چهار زانو زد و گفت: اسمم مهرداد خیلی اسم قشنگی داری

- ممنون مال تو هم قشنگه پسر خوب

- مامانت خیلی دوست داشتی؟

- آره خیلی زیاد دوستش داشتم

- من دوستش نداشتم ولی همین قدر که کنارم بود خوب بود

- بابات چی؟

- هر دوتاشون مردن و همسایه ها منو آوردن اینجا

- چرا؟

- مامانم خودش اتیش زد بابامم همه میگن اینقدر سیگار کشیده مرده

نمیدونم چرا ولی دلم میخواست با حرفاش جون بدم میتونستی دردی رو که کشیده از تو چشماش بخونی و احساس کنی

- خدا بزرگه و دوستت داره آقا مهرداد گل

- من خدارو اصلا دوست ندارم

- چرا؟

- اون منو بدبخت کرد مامان همش قبل از مرگش اینو به من میگفت

- اینکه خدا تورو بدبخت کرده ؟

- آره اون میگفت خدا خیلی بده که تورو به من داده حتی بعضی اوقات بابام یک حرفایی به مامانم میزد وقتی که با هم دعوا میکردن

- چی میگفت؟

-  بابام میگفت مهرداد حروم زاده است و بچه ی منم نیست و مامانم میگفت هر کاری کردم دوست داشتم به توچه ربطی داره دلم خواسته بهت خیانت کنم و بابام می افتاد به جون مامانم و از اخرم منو میزد   رومینا حروم زاده یعنی چی ؟

نتونستم جلوی خودم بگیرم و مهرداد تو بغلم گرفتم و گفتم: یه حرف بدیه و لی سعی کن از یاد ببریش مهرداد جون

- چرا منو اینقدر محکم بغل کردی؟

- چون یاد مامانم افتادم وقتی دیدمت

- خوش به حالت کاش منم یک مامان مثل تو داشتم

- تو دیگه مهمون مایی و هر چه زود تر یک مامان و بابای خوب پیدا میکنی

- یعنی اونا دیگه خوبن

- من نمیزارم که مامان و بابای بد بیان این و بچه های منو ببرن

- تو خیلی مهربونی از پرستارا هم بیشتر

- مهرداد حالم خوب نیست اجازه میدی یک دقیقه برم تو اتاقم الان زود میام

- باشه قول بده زود بیای

- باشه

من رفتم تو دفتر و بلند بلند زدم زیره گریه نمیخواستم جلوی مهرداد گریه کنم

فقط یادمه دستام گذاشتم روی صورتم به دیوار تکیه دادم و برای زندگیه مهرداد خیلی گریه کردم

آخه هیچ بچه ای با این وضع بدبختی نیومده بود توی این پرورشگاه ولی مهرداد...

نمیدوم ولی بعد از یک ربع که آروم شدم از رو زمین بلند شدم که دیدم مهرداد دم در وایستاده و داره قطره قطره اشک میریزه و بعد یک دفعه پرید تو بغلم و گفت: منو ببخش که ناراحتت کردم که اشکت در اوردم ببخشید رومینا جون منو ببخش

- گریه نکن واگر نه منم شروع میکنم بچه تو چه طور اومدی تو اتاق؟

- میخواستم ببینم کجا میری فکر کردم میخوای بری و برام غذا بیاری و دهنم کنی تا منم فرار کنم و یک جا قایم بشم ولی دیدم اومدی و داری برای من گریه میکنی

-  الهی من فدای تو بشم که اینقدر زرنگی

- رومینا جون نمیدونم چرا از وقتی دیدمت احساس میکنم خیلی خوبی و دوست دارم

- میدونی چرا؟

- چرا؟

- چون امروز تولدمه و تورو خدا برای من به عنوان هدیه فرستاده تو کادوی منی

- کادو؟ مگه خدا اینقدر مهربونه

- هنوز وقت داریم تا با خدا آشنات کنم و از مهربونیاش برات بگم عزیزم

و امروز با مهرداد آشنا شدم و بهترین روز زندگیم بود و خدارو شکر که خدا همچین فرشته ای رو برام فرستاد

 

یک عالمه چیز دیگه هم نوشته بود که بر میگرده به خودش و نمیخوام بگم

ولی دیدین چه قلب پاکی داره

باورتون نمیشه که مهرداد از فرش به عرش آورده و عاشقانه دوستش داره

ولی ارمان کثافت این فرشته رو از رومینا گرفت

خیلی زرنگ بود چون زود اسمش برد تو شناسنامه رومینا و بعد زود بچه رو ازش گرفت

بی خیال ولی ممنون اگه نوشته ها رو خوندین

منم ببخشید که خیلی زیاد حرف میزنم

واقعا از همتون ممنونم و دست تک تکتون میبوسم

راستی جواب کامنتاتون دادم اگه خواستین بخونین

سلام

واقعا از همدردی همتون ممنونم خیلی خوشحالم کردین

ممنون که براش دعا میکنین

الان چند روزی میگذره و رومینا هنوز تو بیمارستانه

نمیخوام بهتون نا امیدی بدم ولی همون طور که خواستین دارم در جریان حال رومینا میزارمتون

هنوز همون طور که گفتم خرابه خرابه

دکترش میگه راما برو خدا رو شکر کن که من رومینا رو قبلا میشناختم ومیدونستم چقدر دختر قویه و برای همین اجازه میدم تو بیمارستانم و زیره نظر خودم باشه واگر نه تمام مریضای این طوریم جواب رد دادم و گفتم هیچ کاری ازم بر نمیاد

بچه ها دکتر میگه رومینا الان هیچی نمیفهمه جیغایی که میزنه و وقتی که خودش میزنه دست خودش نیست اصلا نمیفهمه داره چه کار میکنه

میگه خیلی باید به خدا توکل کنی

میگه باید همش بخوابونیمش و بی هوش نگهش داریم واگر نه خودش تیکه تیکه میکنه

پرستاراش بی نهایت خر هستن

میبینن که رومینا تازه مچش بخیه زده  و چون رگش زده بود دستش آزرده است ولی بازم دستاش میبندن و میگن ما نمیتونیم یک سر مواظب خواهر دیوونه ی تو باشیم باید ببندیمش تا خودش تیکه پاره نکنه هر چی منو دکترش بهشون میگیم نکنین ولی گوش نمیدن

برای همین بیشتر شبا خودم پیش رومینا میمونم تا صبح تا کنارش باشم مواظبش باشم ودستاش باز نگهدارم

دکتر میگه با این وضعی که داره اگه نا امیدت نکنم حالا حالاها خوب نمیشه

نمیدونم چه کار کنم به جز دعا

رها جان همون طور که گفتی هر شب بالای سرش اون دعا رو میخونم خیلی ازت ممنونم

با اونکه هم اسم داداش بزرگم هستی ولی مهربونیت اندازه اون نیست اون اصلا چند شبه خونه نیومده و از حال منو خواهرش خبر نداره ولی باز ای ول به مرام تو که از داداشمون مهربون تری

داداش سجاد از شماهم ممنونم

محمد جان از تو هم ممنونم

نوید جان میدونم مشهدی ولی کاری از دست خودمون بر نمیاد تو هم به زحمت نمیندازیم فقط براش دعا کن

مهران جان با مرام با معرفت من حتی اجازه ندادن توی این موقعیت خانواده ی نزدیکم بیان رومینا رو ببینم بعد تو میخوای خودت به زحمت بندازی واز اون راه دور بیای؟

ببخشید که اینو میگم ولی رومینا اینقدر حالش بده و وضع ظاهریش خرابه که دوست ندارم کسی توی این موقعیت ببینش

فقط نامادریم اجازه داره بیاد بالای سرش که اوم طفلکی براش قرآن میخونه

میبینی دنیا رو

ولی من به یک چیزی پی بردم و بهش ایمان پیدا کردم

همیشه من مطیع این بودم که دختر یا همسر آیندم باید خوشگلترین دختر دنیا باشه و پولدارترین دختر ایران زمین باشه ولی میفهمم که نه پول و نه زیبایی برای آدم خوشبختی میاره

فقط باید خدارو داشته باشی

اینو تو دفتر خاطره ی رومینا خوندم که برای خودش نوشته بود

میمدوم کار اشتباهی کردم که بی اجازه خوندم ولی...

اینو موقعی نوشته بود که مامان از پیشمون رفته بود تاریخش مال همون موقع بود

که واقعا هم راسته چون الان رومینا فقط سلامتی و یک نیروی قوی برای تحمل سختی هاش میخواد که اونم دست خدای بزرگه

و دعای شما عزیزان

کامی جان کمال جان خیلی ازتون ممنونم بهتون افتخار میکنم

خیلی دلم برای رومینا تنگ شده

جاش تو خونه خیلی خالیه

هر شب که میرم پیشش دستش تو دستام میگیرم و بی اراده اشک میریزم

چقدر سخته

باهاش صحبت میکنم

میدونم نه حرفام میفهمه و نه میتونه صحبت کنه ولی من براش میگم

رومینا انگار تو حالت کماست

هیچی حرف نمیزنه و اگرم بالای سرش خودت بکشی و داد بزنی متوجه نمیشه فقط بعضی اوقات بهش شک وارد میشه وبابا و مهرداد صدا میزنه فقط در همین حد و بعضی اوقاتم از دهنش کف زیادی میاد بیرون و تشنج میگره

و وقتی که هم که توان داشته باشه خودش تیکه پاره میکنه

نمیدونین چی دارم میکشم

ولی وقتی که باهاش شبا صحبت میکنم خیلی آروم تر میشم

وقتی قیافم تو آینه میبینم دلم میخواد بمیرم چون یاد رومینا می افتم

درسته که به خاطر دوقلو بودنمون شبیهش هستم ولی خوشگلتر از اون نیستم ولی وقتی صورت خودم میبنم که سالمه یاد صورت چنگ زده ی رومینا که یک جای سالم روش نیست می افتم دلم آتیش میگیره

و بعضی اوقات خودم تو آینه نگاه میکنم با رومینا حرف میزنم

میدونم براش خیلی دعا میکنین واز همتون ممنونم

مهران جان ازم خواستی بهت زنگ بزنم ولی باور کن قسم خوردم تا وقتی رومینا خوب نشه هیچ کاری نکنم

حتی هر وقت دوستام زنگ میزنن جوابشون نمیدم

خانوادم زنگ میزنن دعوتم میکنن تا یک کم روحیم بهتر بشه اصلا به حرفاشون گوش نمیدم

نامادریم (لیلا) خودش میکشه که باهاش برم بیرون ولی اصلا کاری به کارش ندارم

از موقعی که رومینا رفته بیمارستان  هیچی نخوردم اصلا غذا از گلوم پایین نمیره تنها کاری که میکنم اینه که تو اتاق رومینا میرم عکساش نگاه میکنم اشک میریزم و  میام پیش شما

همین دیگه هیچ خاصیت دیگه ای ندارم

فقط تنها دلخوشیم اینه که برم پیش رومینا دستاش تو دستم بگیرم و باهاش حرف بزنم

شرمنده منو ببخش ولی اینقدر خودت برای رومینا نگران نکن عزیزم  اگه خدا کمکمون کنه بهتر میشه حالش تو خیلی مهربونی

ولی در آخر میگم همتون خیلی دوست دارم

نمیدونم چه جوری در مقابل این همه مهربونیتون تشکر کنم

منو ببخشید

دوستتون دارم  راما

خدایا ...

 

اجادسا : سلام دوستان همون طور که همتون می دونید و این چند روزه حتما به اینجا سر زدید و فهمیدید که رومینا الان به دعای ما نیاز داره خواهش میکنم از دوستان عزیز اونایی که رومینا رو میشناسن که خودشون می دونن که رومینا چه آدم نازنینیه و دلمون واسه تموم انرژی که داشت تنگ شده و چه اونایی که نمی شناسنش و رهگذری از این وبلاگ دیدن می کنن براش دعا کنن که دوباره بیاد و همه ما هارو خوشحال کنه خدایا شکرت واسه همه چی. من این دعا رو نوشتم تا هممون این و بخونیم چون همه می دونیم که این دعا محشره و رد خور نداره البته دست رها خانوم هم درد نکنه چون این دعا نظر ایشون بود و من گذاشتمش اینجا پس همه با هم ...  

  

اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ

کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ  

خداست که معبودى جز او نیست زنده و برپادارنده است نه خوابى سبک او را فرو مى‏گیرد و نه خوابى گران آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است از آن اوست کیست آن کس که جز به اذن او در پیشگاهش شفاعت کند آنچه در پیش روى آنان و آنچه در پشت‏سرشان است مى‏داند و به چیزى از علم او جز به آنچه بخواهد احاطه نمى‏یابند کرسى او آسمانها و زمین را در بر گرفته و نگهدارى آنها بر او دشوار نیست و اوست والاى بزرگ

لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ  

در دین هیچ اجبارى نیست و راه از بیراهه بخوبى آشکار شده است پس هر کس به طاغوت کفر ورزد و به خدا ایمان آورد به یقین به دستاویزى استوار که آن را گسستن نیست چنگ زده است و خداوند شنواى داناست

اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ

خداوند سرور کسانى است که ایمان آورده‏اند آنان را از تاریکیها به سوى روشنایى به در مى‏برد

برای رومینا دعا کنین

نمیدونم چی بگم

فقط یادمه منم خودم یک زمانی درست مثل الان رومینا شده بودم یعنی بدتر هم شده بودم

همش میگفتم خدا اینقدر منو بدبخت آفریده که دلم نمیاد براش نماز بخونم و قبولش داشته باشم

مثل بچه ها توی ذهنم میگفتم باید با خدا لجبازی کنم وهر کاری میکردم که خدا بدش میاد

کاری به آبروم نداشتم فقط تو ذهنم این بود که بدبترین گناهارو انجام بدم

رومینا خیلی باهام حرف میزد و نصیحتم میکرد که این طوری نباشم ولی نمیتونستم چون هیچ محبتی از خدا ندیده بودم

تا اینکه خبر ازدواج رومینا اومد و رومینا تنهام گذاشت و رفت

انگار تمام دنیا رو ازم گرفته بودن چون رومینا تمام زندگیه من بود و فقط به خاطر رومینا پا توی این خانواده ی خراب شده میزاشتم

تا اینکه بعد ها خبرای بدتر میدادن از خیانت آرمان گرفته تا اینکه میخواد مهرداد از رومینا بگیره

باورم نمیشد مثل یک قصه شده بود

همه به جون هم افتاده بودن

بابا اینجا به خاطر رومینا دو بار سکته کرد

برادرای نامردمم اونجا به رومینا پشت کرده بودن و بهانه می آوردن که داغ دار رایا هستن که مرده

با اونکه میدونستم رومینا خیلی بیشتر از اونا حرس رایا رو داره میخوره و براش جوش میزنه چون اون تنها کسی بود که چند سال منتظر حضورر گرمش تو خانواده بود

نمیتونستم اونجا برم چون سربازی نرفته بودم

پدرمم همش تو بیمارستان بود رها هم همش کارخونه چون اگه هواسش به اونجا نمیبود برشکست میشدیم و باید چند روز دیگه هم میرفتیم زندان

فقط من بودم یک نامادری و یک برادر ناتنی که قربون برادر نا تنیم برم راهش کج کرد و رفت مسافرت

نامادریم قبول کرد بره ولی اون نه زبون اونجا رو بلد بود نه قانوننش و رفتنش سودی نداشت برامون

به همه التماس کردم که برن کمک رومینا کنن با اونکه خودمون خرج رفت و آمدش میدادیم هیچ کس راضی نشد حتی همون عمو ها ی کثیفم که رومینا رو به این پرتگاه انداخت

تا اینکه رومینا زنگ زد وگفت راما اگه مهرداد ازم بگیرن به خدا قسم خودکشی میکنم چون مهرداد تمام زندگیه منه

نمیدونین چه حالی داشتم حتی چند بار میخواستم قاچاقی برم ولی رها نذاشت و گفت اون موقع کی میخواد تورو از زندان در بیاره و کارات بکنه و تمام امید بابا من بودم

باورتون نمیشه به هر نامردی التماس کردم حتی به همون مجنونای رومینا که یک زمانی خودشون عاشق واقعی میدونستن ولی هیچ کس نبود که کمک کنه همشون مرده بودن

تا اینکه یکی که قسم خوردم اسمش نبرم گفت که به خدا رو کنم از اون بخوام که رومینا رو برام زنده بیاره اینجا

باورتون نمیشه که بیست ساله دارم مشهد زندگی میکنم ولی تا حالا یک بار پا تو حرم امام رضا نذاشتم واصلا نمیدونستم باید در روز چند تا نماز بخونیم

تا اینکه یک شب رفتم حرم نمیدونین چه حس و حالی داشتم وقتی ضریحش دیدم فقط زدم زیره گریه

فقط التماسش کردم که رومینا رو برام سالم بیاره اینجا دیگه هیچی ازش نمیخوام

قسم خوردم که اگه رومینا سالم بیاد دیگه نمازام شروع کنم بخونم

دیگه روزه بگیرم

دیگه خدارو قبول داشته باشم

قسم خوردم که دیگه گناه نکنم

زمان برام اون شب خیلی زود گذشت و وقتی به خودم اومدم دیدم که چهار ساعته دارم گریه میکنم

میدونین همیشه به این ادمایی که میگفتن خواب دیدن و یا اینکه یکی بهشون وحی کرده میخندیدم و فحششون میدادم چون میدونستم دارن دروغ میگن ولی وقتی که ساعت چهار صبح شده بود و من داشتم گریه میکردم یک آقایی دستاش رو شونه هام گذاشت و گفت: پسرم گریه نکن رومینا برمیگرده پیشت

گریه نکن خدا گفته بهت بگم هواش بیشتر از تو داره 

نمیدونم کی بود ولی یک دفعه رفت و ازم دور شد و گمش کردم

من اصلا تو حرم حرفی از رومینا نزده بودم وفقط گریه میکردم

ولی میدونم این مرد از کجا دل من خونده بود

تا اینکه خدا رومینا رو فرستاد البته با یک عالمه مشکل

با مرگ پدرم

با گرفتن رایا و مهرداد و بدبختی های دیگه ولی به هر حال به حرف من گوش داد و سالم رسوندش

از اون موقع دیگه با خدا خیلی انس گرفتم

خیلی دوستش دارم

ولی رومینا ...

یک سر تو خونه کفر میگفت

به عالم و آدم فحش میداد

تا دوروز جنازه ی بابا رو تو اتاقش نگه داشته بود و نمیزاشت خاکش کنیم تا اینکه همه ریختیم تو اتاقش و سه نفری گرفتیمش تا تونستیم جنازه ی بابا رو از اتاقش ببریم بیرون

از اون موقع ...

نمیدونم چه جوری بگم ولی رومینا رفته بیمارستان و به وضع خیلی بدی بستری شده

دستاش به تخت بستن

چون خود زنی داره

اگه قیافش ببینین اینقدر خودش زده که صورتش فقط جای چنگالای ناخوناش

تمام بدنش زخمه

آروم و قرار نداره دکترا میگن خیلی بهش مورفین تزریق میکنن ولی رومینا در مقابلش خیلی مقاومت میکنه

روزی هزار بار از تو خواب بابا ومهرداد صدا میزنه

و به خدا کفر میگه که خجالت میکشم حرفایی رو که به خدا میزنه بهتون بگم

خجالت میکشم که اینو بگم ولی همه بهش میگن دیوانه

حتی عوهام میگن باید انتقالش بدی به تیمارستان

حتی بعضی از دکتر ها هم نا امیدم کردن

ولی من هنوز امیدوارم هنوز به این امید دارم که خدا رومینا رو سالم به من برمیگردونه


انگار خواب میدیدم چون ...

نمیدونم چی بگم الان که دارم براتون مینویسم اشک جولوی چشمام گرفته

ساعتای چهار بود که خوابیدم و خواب مامان دیدم

خواب دیدم که مامان اومده و بالای سر رومینا نشسته و به رومینا که روی زمین مثل مرده ها افتاده بود و یواش مهرداد صدا میزد نگاه میکنه

بهش گفتم مامان اینجا چه کار میکنی تو که الان باید بهشت باشی

گفت هستم باباتم کنارمه به رومینا نگاه کرد و گفت: ببین سر یکدونه دخترم چی اومده

بهش گفتم : مامان باور کن تقصیره من نیست هر جور تونستم ازش مراقبت کردم

گفت: خدا خیلی شماهارو دوست داره  شمارو دعوت کرده برین پیشش

گفت: وقتی که رومینا کفر میگفت به خدا  فرشته های اینجا گریه میکردن همون فرشته هایی که همیشه مواظب رومینا بودن و از بچگی تنهاش نذاشتن

گفت رومینا رو هر جور که هست به مهمونیه خدا ببر اون بی صبرانه منتظرش

میخواستم برم ومامانم بعد از پنج سال تو بغلم بگیرم ولی نزاشت و گفت:

خیلی مواظب رومینا باش خدا بی نهایت دوستش داره حتی از منو تو هم بیشتر

و مامان کم کم از پیش رومینا دور میشد و میگفت: خیلی بهش حسودیم میشه چون خدا خیلی دوستش داره

چون خدا خیلی دوستش داره

حتی از منو تو هم بیشتر

یکدفعه از خواب پریدم و رها زنگ زد و ازم خواست مدارک بابارو بگردم پیدا کنم تا ببینه چیزی هست که مربوط به کارخونه باشه یا نه 


شاید باور نکنین ولی مدارکای بابا رو برسی میکردم که ببینم چی داره و چه جوری میتونیم بدهی های کارخونه رو جبران کنیم

تا اینکه دیدم بابا قبل از اینکه دیدم اسم منو رومینا ژشت یک پاکت نوشته شده ووقتی که در ژاکت باز کردم دیدم ما قراره بریم مکه 

باورم نمیشد

هوزم تو کفش موندم

نمیدونم چی بگم

ببخشید که این همه حرف زدم ولی دیگه چاره ندارم

جز شماها هیچکس برام نمونده

بابام مرده

داداشام تنهام گذاشتن

رومینا تو بیمارستانه

فقط شماها موندین تا بگم و خودم خالی کنم

ولی دکترا اجازه نمیدن رومینا رو ببرم

اونا میگن رومینا اصلا اراده نداره و نمیتونه خودش نگه داره همش داره خودش مثل پلنگ چنگ میزنه و موهاش میکشه

من اولا فکر میکردم رومینا از دستی این کارارو میکنه

ولی دکترا میگن اون حتی اراده ی اینو نداره که نفس بکشه همه رو غیر عدی انجام میده

نمیتونین خودتون جای من بزارین

وقتی میرم ورومینا رو میبینم جیگرم میسوزه

نمیدونین چی به حال و روزش اومده

یک سر دارن میخوابوننش حتی دستاشم محکم به تخت بستن

هزار تا دستگاه رو سرو صورتش

حتی رو صورتش یک جایی نیست که ببوسم

همه جاش زخمیه و خونی و بسته بندی و باند پیچی

دو بار خودکشی کرده

یک بار رگش زد و یک بار دیگه هم تا جایی که تونست قرص خورد ولی خدا هر دوبار بهمون پسش داد و نگرفتش ازم

واقعا خیلی خدارو دوست دارم

خیلی به من داره مهربونی میکنه که رومینام ازم نمیگیره

ولی دکترا میگن رومینا رو نباید ببری جایی چون ما اجازه نمیدیم چون قانون اجازه نمیده

یکی از پرستارا مسخرم میکنه و میگه جای دیوونه تو تیمارستانه نه بیمارستان و خونه ی خدا

اینقدر به جونش پریدم و زدمش که یک ساعت تو کلانتری الاف شدم

تروخدا براش دعا کنین

تروخدا دعا کنین که هر چه زود تر خوب بشه

من باید رومینا رو ببرم مکه

حتی اگه شده بدزدمش از تو بیمارستان

براش دعا کنین تا هر چه زود تر خوب بشه

اینجا که هر لحظه ی ما شده جهنم شما دعا کنین برامون 

و واقعا خدارو شکر که خدا رومینا رو از مامانم که اون همه خوب بود و از همه بیشتر دوست داره

واقعا درست میگین خدا رومینا رو خیلی دوست داره

الان باید برم بیمارستان تا به رومینا سر بزنم دلم براش یک ذره شده شما هم دعا کنین 

راما