سلام
اومدم بگم رومینا حالش خوبه خوبه
یعنی خیلی خوبه خوبه
دو روزه که به هوش اومده
دیگه بیداره دیگه چشماش باز شده
و حالا داره میاد خونه
اینقدر خوشحالم که از صبح زود اومدم خونه دارم تمیز میکنم
تا الان داشتم خونه رو تمیز میکردم
اینقدر پسر خوبی شده بودم که تمام اتاقا رو تمیز کردم
خاکای هه جارو گرفتم پرده های سیاه رو برداشتم همه جاهارو جارو زدم باید اعتراف کنم که این برای اولین بار توی عمرمه که دارم کار میکنم چون خیلی تن پرورم و اولین بارم بود که خودم اتاقم جمع میکردم چون تا حالا نه مامان و نه لیلا اجازه دادن منو رومینا دست به سیاه و سفید بزنیم اگه به منو رومینا بگین تخم مرغ درست کنین به خدا بلد نیستیم خیلی بی عرضه بار اومدیم توی این جور مسائل
در اتاق مهردادم قفل کردم تا رومینا باز هوای اونو نکنه
با اونکه میدونم نمیتونه طاغت بیاره و کلیدش ازم میگیره
خیلی حالش خوبه ولی یک چیزی بهم گفته که نمیدونم چه جوری بگم
یک چیزی بهم گفت که دلم میخواد پرواز کنم تو اسمونا
رومینا بهم گفت که خیلی دوستم داره
دکترا گفته بودن بودن به هوش بیاد و بتونه درک کنه ممکنه مشکلاتش یادش رفته باشه و ندونه که چه اتفاقی افتاده براش
همنی طوری هم بود پدرم در اومد تا همه چیز یادش اومد البته از همه چیز یادش بود جز رفتن بابا و مهرداد
خیلی باهاش صحبت کردیم
خیلی بهتر شده و حالا میدونه چه اتفاق هایی براش افتاده و داره باهاشون کنار میاد کم کم
روحیش یک کم خرابه ولی کم کم خوب میشه مطمئنم
امشب مرخصش میکنن و میخواد بیاد خونه
نمیدونین چه ذوق و شوقی دارم دلم میخواد پرواز کنم
رومینا داره میاد خونه داره میاد تا دوباره کنار هم زندگی کنیم
اخلاقش خیلی فرق کرده همش داره گریه میکنه و میگه خدا منو نمیبخشه همش گریه میکنه و میگه خدا از گناه من نمیگذره
میگه خدا نمیتونه منو ببخشه چون من خیلی بهش بد کردم چون من به رومیناش ضربه زدم چون من رومیناش کشتم
اون گریه میکنه و منم بهش میگم خدا بخشیدتت خدا خیلی دوستت داره
ای خدا شکرت که رومینا رو خوب کردی
بچه ها دیگه من باید برم دیگه باید ازتون یک خدافظی کنم
چون دیگه به جای من رومینا میاد چون دیگه باید وبلاگش بهش پس بدم اگر حرفی زدم و ناراحتتون کردم ببخشید اگر دلتون شکوندم ببخشید
رومینا امشب میاد و قراره تا صبح کلی با هم حرف بزنیم ازم قول گرفته که تا صبح براش از بابا بگم
میخواد ببینه وقتی نبوده بابا چی میخواسته ازمون تازه بابا یک عالمه نامه نوشته برای منو رومینا چون خودشم میدونسته مرگش نزدیکه باید تا صبح بشینیم نامه ها رو بخونیم
الان خیلی خسته شدم از بس دارم خونه تمیز میکنم از ساعت شیش صبح دارم کار میکنم باید بخوابم دیگه طاغت ندارم بیدار بمونم چون باید تا صبح بیدار باشم دستامم اصلا نای نوشتن ندارن
اینقدر گرفتار مشکلامون بودیم که دو ماهی بود دست به خونه نزده بودیم
از دو ماه پیش خونه تا الان پره خاک بود ولی دست به مدلش نزدم گذاشتم همن طوری بمونه که بابا و مامان دوست داشتن
عکسای مهردادم از دیوارها برداشتم حتی از اتاق رومینا میدونم ناراحت میشه ولی به هر حال باید از خاطرش پاک بشه چون اگه پاک نشه کم کم باید جونش بده
ساعت هفت شب میرم دنبال رومینا بهتون قول نمیدم که رومینا هم اومد زود بیاد پیشه وبلاگش و دوستاش چون اولاش میدونم میره تو اتاق خودش و مامان و بابا و مهرداد
ولی بهش میگم هر چه زود تر بیاد پیشتون البته من نگم خودش هواسش هست و میاد
بچه ها دیگه دارم میرم تروخدا منو ببخشید
ببخشید که خیلی حرف میزدم و اذیتتون میکردم و یا اشکاتون در اوردم به خدا خودمم پا به پاتون گریه میکردم
خیلی دوستتون دارم نمیگم دیگه نمیام ولی شاید بعضی اوقات اومدم ولی باید دیگه از رومینا اجازه بگیرم تا براتون بنویسم
خیلی عجله دارم باید برم
خدافظ عزیزای دل منو رومینا
راستی یک کم هوای رومینا رو داشته باشین تروخدا زیاد در مورد مهرداد باهاش صحبت نکنین بزارین کم کم از ذهنش پاک بشه
ممنون از همتون
راما
به نام خدای بزرگ
سلام اومدم مثل همیشه از رومینا بگم
دیشب یک اتفاق جالب افتاد
دیشب کنار رومینا نشسته بودم ولی تو حال و هوای خودم بودم
به این فکر میکردم که وقتی رومینا خوب شد چه کار کنیم چه جوری از شر این زندگی که داریم راحت شیم
اگه رومینا یک دفعه دلش خواست بره دنبال مهرداد چه کار کنم و ...
غرق شده بودم تو افکارم که یکدفعه دیدم صدای ناله میاد به رومینا نگاه کردم و گفتم مثل همیشه داره ناله میکنه الان باز مهرداد صدا میزنه
دیدم نه ناله ها ش بلند تر شدم که یکدفعه مثل برق پریدم و رفتم بالای سرش چون گفتم الان باز میپره به خودش و دستاشم بازه و دستاش گرفتم تا اینکه دیدم داره یک چیزی به حالت ناله میگه
نمیفهمیدم چی میگه چون صداش کم شد گوشم بردم جای دهنش ببینم چی میگه تا اینکه یک دفعه داد زد من سر جای خودم میخ کوب شدم و گوشم سوت برداشت و یکدفعه دیدم چشماش باز کرده
مونده بودم چی بگم چون برای اولین بار بود که رومینا چشماش باز میکرد تا اینکه صداش زدم گفتم رومینا صدام میشنوی خوبی؟
رومینا دوباره چشماش بست و گفت: راما تویی بابا کجاست
- رومینا حالت خوب شده داری حرف میزنی منو میبینی منو میشناسی ؟
- مامان کجاست ؟
- رومینا خوب نیستی اصلا خوب نیستی چون هم بابا مرده هم مامان
- مامان کجاست
- رومینا به من نگاه کن میفهمی من کی هستم و تو کجایی رومینا چشمات باز کن
- مامان میخوام
- وایستا الان دکتر خبر میکنم باشه؟ تروخدا به خودت نپری ها یا پاشی جایی بری صحبت کن الان من میام
اشکام همین طور بی اراده میریخت نمیدوم چرا ولی خیلی ترسیده بودم
شاید از ترس بود که اشکام میریخت نمیدوم از چی ترسیده بودم ولی دلم خیلی میجوشید
من رفتم دکتر شب خبر کردم و گفتم رومینا چشماش باز کرده و حرف میزنه و خوب شده دکترم خودش سریع رسوند ولی وقتی که رفتیم بالای سرش دیدم رومینا بی هوشه بی هوشه
دکتر هم خیلی عصبی شد گفت این اصلا بیدار نشده نگاه کنه هنوز تو بی هوشیه قلبش همون طوری میزنه و هیج عکس العمل دیگه ای هم نشون نداده و اگر نه دستگاهایی که بهش وصله یک ندایی میداد و کلی باهام دعوا کرد که چرا از اتاق عمل کشیدمش بیرون و بهش دروغ گفتم هر چی قسم خوردم که بابا من دیدم رومینا حالش خوب بود و با من صحبت کرد ولی حرفم باور نکرد و به مسخره گفت برم خونه بخوابم
ولی به خدا قسم من دیدم رومینا چشماش باز کرد و با من صحبت کرد
نمیدونم چرا یکدفعه این طوری شد یا شایدم خواب دیدم اخه معلوم بود که رومینا بد جوری تو بیهوشیه و این حرف من صحت نداره ولی به خدا رومینا با من حرف زد
شماها که دیگه باور میکنین ؟
میدونم شماها هم باور نمیکنین چون لیلا هم باور نکرد
اشکال نداره ولی رومینا به خدا با من صحبت کرد حاضرم شرفم قسم بخورم که چشماش باز کرد
از اون موقع تو فکرم چرا مامان و بابا رو صدا میزد
چه عجب مهرداد صدا نزد
نمیدونم شایدم خستگیه زیاد خیالاتیم کرده ولی بازم رو حرف خودم هستم رومینا با من حرف زد
به هر حال گفتم شاید خوشحال بشین و شماها حرفم باور کنین
ولی خداییش یک کم امیدوار شدم چون رومینا فکر کنم داره خوب میشه فردا باید برم به دکترش بگم شبانه روز بیمارستان باشه واین دکترای خر عصبی رو که فکر میکنن از کجا اومدن نزاره بالای سر رومینا
به هر حال خیلی دوستتون دارم بای
راستی یک چیزی لیلا کلید کرده که خواب دیده مامانم رفته تو خوابش و گفته چرا رومینا رو نمیبرین مکه لیلا هم گفته باید خوب بشه بعد بابا به گفته لیلا بزار رومینا و راما پیشه امار رضا باشن ولی برن مکه
حالا گیر داده که منظور اونا این بوده که این فیشا مکتون بده به یکی که نیاز داره و تاحالا نرفته
به یکی هم خوابش گفتم اونم میگه راست میگه
مبعد تازه فکرش بکنین داییم از اون ور دنیا زنگ شده که مامانم رفته تو خوابش گفته که رومینا پیشه رما تو مشهد باشه ولی بره مکه
آخه من میخوام خودم با رومینا برم
اصلا این خوابا واقعیت دارن؟
تروخدا شماها یک چیزی بگین
کمکم کنین
یعنی بدم یه یکی دیگه که بره مکه آخه دلم نمیاد
من که توی این جور چیزا وارد نیستم
لیلا میگه یکی باید به نیابت شما دوتا بره و برای رومینا هم دعا کنه
شماها چی میگن ؟
من چه کار کنم؟
کمکم کنین
راستی حرفم باور کنین رومینا با من صحبت کرد
سلام
با اونکه یک روز گذشته ولی بازم روز مادر بهتون تبریک میگم
به خدا دیروز خیلی سرم شلوغ بود نمیتونستم بیام نت چون باید میرفتم سر خاک مامان و براش یکی رو پیدا میکردم که قرآن بخونه
رومینا همیشه توی روز مادر از ساعت هفت صبح میرفت سر خاک مامان خودش براش تا جایی که میتونست قرآن میخوند بعد ساعت نه میرفت دنبال بچه های پرورشگاه واونایی که بزرگتر بودن با خودش میبرد سر خاک مامان و حلواها و خرما ها و چیزای دیگه ای رو که لیلا برای مامان درست کرده بود دور میگردوندن
اون روز سنگ قبر مامان از گل دیده نمیشد از بس که رومینا پر گلش میکرد همشم گل مریم بود و بوی گل مریم تمام صحن حرم پر میکرد
ولی من دیروز نه گل براش بردم نه حتی خرما بردم نه بچه های پرورشگاه بردم حتی خودمم نشستم براش قرآن بخونم آخه با قرآن خوندن من بیشتر حالش به هم میخوره من که بلد نیستم بخونم همش اشتباه میگم
کاش مامان الان پیشمون بود
مامان مهربون و خوبم
هنوز اون صحنه جلو چشمامه که مامان توی بمارستان بستری بود و تمام دکترا گفته بودن که امیدی به زنده بودنش نیست و غده ی سرطانی همه جای بدنش گرفته
چه روزایی بود همش گریه تو خونمون حاکم بود
از بابا گرفته تا خود رومینا که یواشکی میرفت تو اتاقش گریه میکرد
هیچ وقت اجازه نمیداد ما اشکاش ببینیم
خیلی رو اشکاش تعصب داشت
از همون بچگی میگفت نمیخوام هر نامردی اشکام ببینه و ببینه کجاها کم آوردم
مامان یک روز ازمون خواست که چهار تا برادر بریم بیمارستان پیشش و رومینا رو با خودمون نبریم
ما هم گوش دادیم ورفتیم پیشش و کنار تخت دورش جمع شدیم
و اونم به ما گفت: شما چهار تا فرشته ی منین که اندازه ی رومینا دوستتون دارم ولی یک خواهش بزرگ از هر چهار تاییتون دارم
گفت: خدا رومینا رو بهمون هدیه داده و بعد از چندین سال انتظار این هدیه رو که همه منتظر یک دختر بودن به ما داد شما باید مثل چشماتون ازش مراقبت کنین
باید مواظب باشین و نزارین دست عموهای کثیفتون به رومینا بخوره
باید همیشه مواظب این یکدونه خواهرتون باشین
بعد مامان دستش دراز کرد تا کنارش برم منم پریدم تو بغلش شروع کردم به گریه کردن که تنهامون نزاره اونم گفت :
رومینا مثل منه از این به بعد اون مامان شماهاست بهش احترام بزارین و هر دردی دارین به اون بگین و هواستون به مامان کوچولوتون باشه چون قلبش خیلی بزرگه نزارین هر نامردی سریع کلید ورود به قلبش پیدا کنه و بدون دعوت واردش بشه
بهمون گفت:رومینا هر چقدر از لحاظ روحی قوی باشه ولی بازم یک دختره و به مردایی مثل شماها احتیاج داره که مواظبش باشن
خیلی رو رومینا تاکید میکرد
خیلی اشک میریخت و ازمون التماس میکرد مواظبش باشیم
میگفت: تا الان رومینا رو رو پر قو بزرگش کردم و از هر آسیبی دورش کردم حالا نوبت شماهاست حالا باید شما مواظبش باشین
و ازمون خواست که براش قسم بخوریم مواظب هم هستیم و هوای هم دیگه رو داریم
ما هم قسم خوردیم همیشه مواظب رومینا باشیم و هوای همدیگر رو داشته باشیم
پنج سال از اون روز میگزره
الان دیگه همه از قسمشون یادشون رفته حتی من که تازه به خودم اومدم و یاد اون روزا افتادم
رامین و روزبه هم وقتی که مامان تنهامون گذاشت زود رفتن و هزار ها کیلومتر از رومینا فاصله گرفتن و وقتی که دلاشون پره درد بود میومدن به رومینا میگفتن و رومینا بهشون کمک میکرد
رومینا خیلی به اون دوتا نامرد کمک کرد
خیلی براشون زحمت کشید ولی اون نامردا وقتی غم داشتن میومدن پیش رومیناو خوشی هاشون جای دیگه تقسیم میکردن و همون موقع که رومینا بهشون نیاز داشت بهش پشت کردن و گفتن دور مارو خط بکش فکر کن ما برادرت نیستیم
رها هم که تو حال و هوای خودشه نمیدونم در ورد ائون چی بگم چون با خواهر و برادر خیلی فاصله داره اصلا تیو یک فاز دیگه است
منم که یک زمانی اینقدر بد بودم که همه آرزوی مرگم میکردن
خودم وقتی از نامردی هام یادم میاد دلم میخواد خودم بکشم و خورد کنم ولی حالا دارم از جونمم برای رومینا مایه میزارم
الان دیگه یاد قسمی که به بابا و مامان موقع مرگشون دادم یادم اومده و میخوام برای همیشه مواظب رومینا باشم
الانم خداییش خیلی دارم خودم به اب و آتیش میزنم ولی به روی هیچ کس نمیارم چون میخوام با این کارام گناهام پاک بشه
به خاطر این کارام از رومینا چیزی نمیخوام فقط از خدا میخوام گناهام پاک کنه
اون موقع که بهش کفر میگفتم و قبولش نداشتم ببخشه چون خیلی خام بودم چون خیلی احمق بودم ولی حالا فهمیدم که چقدر اشتباه میکردم
یعنی منو میبخشه؟
یعنی مامان منو میبخشه ؟
یا رومینا که بی نهایت اذیتش کردم ؟
ای خدا تو رومینا رو خوب کن من قول میدم دیگه پسره خوبی باشم
همون طوری که خواسته بودین در مورد رومینا بی خبرتون نزارم اومدم تا بگم حالش چه طوره
ولی باید بگم تغییری نکرده
نمیدونم تو بی هوشی چی کار داره میکنه ولی هر چی که هست همش با مهرداده چون همش اونو صدا میزنه دلم میخواد یکدفعه به جای مهرداد بگه راما ولی فقط مهرداد صدا میزنه
نمیدونین چه جوری دارم تحمل میکنم دلم میخواد هر چه زود تر همه چیز تموم بشه
یا اینکه زمان به عقب برگرده به موقعی که مامان زنده بود
به موقعی که همه دوره هم بودیم
به موقعی که رومینا حالش خوب بود و مهردادی در کار نبود
به موقعی که همه کنار هم دور یک میز میشستیم و با هم خوش بودیم و عاشقانه زندگی میکردیم
بر میگشتیم به موقعی که مامان زنده بود و قدرت تو خونه بود و عمو هام از ترس مامانم جرئت نداشتن تو زندگیمون دخالت کنن و رومینا رو اینقدر بدبختش کنن
بعضی اوقات اعتماد به نفسم خیلی میره بالا و با خودم میگم من حتما موفق میشم و رومینا رو خوشبختش میکنم و براش یک زندگیه جدید میسازم یک زندگی که اون با یک پسری که لیاقتش داشته باشه ازدواج کنه و منم بشم نوکرش
هر دستوری میده انجام بدم حتی بچش ببرم پارک یا هر کار دیگه ای ولی رومینا خوب بشه و خوشبخت بشه ولی وقتی که میرم کنارش و میبینم به هیچ چیزی فکر نمیکنه جز مهرداد از تو خراب میشم
نابود میشم
البته دست خودشم نیست دکترا میگن همه ی این کاراش غیر ارادیه و وقتیکه خوب بشه بهش بگی این حرفا رو میزدی و این کارو رو میکردی هیچی یادش نمیاد
ولی همش میگم ای کاش توی قلبش یک کم برای من جا داشت آخه تمام قلب من برای رومیناست
نه تنها قلبم بلکته تمام وجودم و تمام احساساتم و تمام فکرم ولی اون فقط میگه مهرداد
بعضی اوقات که اینارو میگم لیلا بهم میگه رومینا اگه خوب بشه شرمندت میشه پس اینقدر ناراحت نباش
میگه من تنها برادری بودم که از همه چیزم گذاشتم تا رومینا خوب زندگی کنه
خیلی بهم امید میده که اگه رومینا خوب بشه به من افتخار میکنه ولی من همچین فکری نمیکنم
حتی بعضی اوقات میترسم وقتی حالش خوب بشه بره دنبال مهرداد و باز خودش و زندگیش تباه کنه
حتی بعضی موقع ها شیطون میره تو جلدم و میگم حالش همین طور بد باشه آخه میترسم وقتی خوب بشه باز نبود مهرداد دیوونش کنه
الان لا اقل توی خواب کنارش هست ولی وقتی بیدار بشه وببینه فقط خواب بوده ...
نمیدونم سرنوشت چی جوری پیش میره ولی خیلی دوست دارم برای رومینای من یکدونه خواهر من خوب پیش بره
برای رومینایی که تمام وجود منه
برای رومینایی که هیچ موقع تنهاش نمیزارم مگر اینکه اون با من این کار بکنه اون موقع من میشم رومینای دوم که دست به هر کاری میزنم
نمیدونم دیگه چی بگم ولی دلم میخواد با صدای بلند داد بزنم و خدارو صدا کنم و بهش بگم خیلی دوستش دارم وازش ممنونم که رومینا رو به من برگردوند و یکدونه خواهرم که اندازه ی دنیا دوستش دارم پسش داد
نمیدونم ولی من از کارای بدم توبه کردم و از خدا میخوام که منو ببخشه
رومینا بهترین بوده نمیدونم در مورد کدوم خصوصیات خوبش بهتون بگم که همش خوب بوده
همش میگین از رومینا بگم خوب منم دارم همین کارو میکنم توی وبلاگ همش حرف از رومینا میزنم
امیدوارم خوب بشه و خودش بیاد پیشتون چون میدونم اونم دلش براتون تنگ شده البته اگه آقا مهرداد بهشون فرصت فکر کردن بدن
بای تا وقتی که بیام پیشتون دوباره
سلام
میدونم هی میام وخستتون میکنم
ولی دست خودم نیست
آخه کاری ندارم جز اینکه بشینم دعا کنم غصه بخورم گریه کنم و به فکر رومینا باشم
صبح ها هم نمیتونم برم پیشش چون قرار شده صبح ها لیلا پیشش بره و شبا من
این طوری تقسیم بندی کردیم تا دستای رومینا باز باشه تا بهتر بشه
و اینکه همش بالای سرش باشیم
ولی در کل زخمای سر و صورتش داره خوب میشه ولی هنوز هیچ کار و عکس العملی نشون نداده
امروز یک جایی رفتم که خیلی دوست دارم در موردش بگم
تنها جایی که به رومینا آرامش میداد
جایی که رومینا عاشقش بود و برای رفتن به اونجا جون میداد
چقدر اونجا رو دوست داشت
چقدر خوشحال بود وقتی میرفت اونجا
هر روز میرفت و خودش تو غم همه شریک میدونست
یک پرورشگاه بود . پرورشگاه کوچیکی که با تمام کوچیکیش قلب بزرگ رومینا رو پر کرده بود
رومینا وقتی که 16 سالش بود و بابا وقتی که دید خیلی بچه دوست داره یک پرورشگاه خیلی خیلی کوچیک تاسیس کرد که رومینا بره توش و کنار بچه ها آرامشی رو که میخواد پیدا کنه و زیاد درد بی مادری برای یک دونه دختر اونو از پا در نیاره
و رومینا از 16 سالگی پاش به اونجا باز شد و هر روز تو پرورشگاه پیش بچه ها بود
تعداد بچه ها هیچ سال تغییری نمیکنه و همون سی تا و یا بیستا هستن و رومینا هم عاشق همشون بود
مهرداد هم از همون جا پیدا کرد وقتی با مهرداد آشنا شد شیش سالش بود
مهردادی که کاش الان پیش رومینا بود و اجازه نمیداد این بلاها سر رومینا بیاد چون رومینا عاشق مهرداده و به خاطر اون بچه این بلا ها رو سر خودش نمی اورد
یه روزایی بود روزایی که مثل باد گذشتن و من جز خاطره چیز ازشون ندارم
از مهرداد خیلی بدم میومد چون دوست نداشتم رومینا وابسته ی یک بچه ای که معلوم نبود کی هست و چی هست بشه
برای همین خیلی مهرداد اذیت میکردم و ازش متنفر بودم
ولی رومینا با تمام عشقش مهرداد دو سال بزرگ کرد و عاشقانه میپرستیدش
نه تنها مهرداد بلکه عاشق بچه هایی بود که میومدن و میرفتن
هیچ موقع یادم نمیره وقتی رومینا پاش تو پرورشگاه میزاشت بچه ها چه غوغایی به پا میکردن
رومینا هیچ موقع دست خالی نمیرفت همیشه برای همشون چیزی میخرید از خوراکی گرفته تا لباس و عروسک و ...
خیلی حوصله داشت و تمام زندگیش اون بچه ها شده بودن
نمیدونین وقتی رومنیا پاش تو حیاط پرورشگاه میزاشت بچه ها چه کار که نمیکردن
باورتون نمیشه همشون میدونستن رومینا ساعت نه صبح همیشه میره پیششون
اون طفلکی ها هم از عشق رومینا از ساعت هفت صبح بیدار میشدن و لباسای مرتبشون میپوشیدن و بعد موهاشون شونه میکردن و خودشون مرتب میکردن و بعضی اوقاتم براش نقاشی میکشیدن و منتظرش میموندن تا نه بشه و بیاد
و وقتی هم که پاش میزاشت تو حیاطشون همشون بهش هجوم می اوردن و از سر و کولش بالا میرفتن
دخترا که همش دستاشون دراز میکردن تا رومینا بغلشون کنه و پسرای شر هم آستیناش میگرفتن و از دستاش و شونه هاش بالا میرفتن تا لبشون به لپ رومینا برسونن و ببوسنش
من که از اون پرورشگاه و بچه هاش متنفر بودم ولی وقتی این صحنه رو میدم دلم هوای مامانم میکرد و دلم میخواست گریه کنم ولی به روی خودم نمی اوردن چون اونا همه داد میزدن و میگفتم مامان رومینا اومد
رومینا حاضر نبود این صحنه رو با دنیا عوض کنه و حتی بعضی اوقات از خوشحالی تمام بدنش میلرزید
اونا همشون به رومینا میگفتن مامان چون رومینا مثل یک مادر واقعی همشون دوست داشت و برای تک تکشون خیلی زحمت میکشید
رومینا تولد همشون بلد بود و برای هر کدومشون جدا جشن تولد میگرفت و حتی از طرف بچه های دیگه هم کادو میگرفت و به کسی که تولدش بود میداد
حتی سایز همشون بلد بود و همش براشون لباس میگرفت
حتی روزای جمعه میبردشون پارک و شهر بازی
یعنی تمام زندگیه رومینا بچه های پرورشگاه بود که میگفت اینا خیلی گناه دارن و باید با قلب کوچیکی که دارن اینو قبول کنن که بچه های یتیم و پرورشگاهی هستن
رومینا خیلی دوستشون داشت
من هر چی از عشق رومینا به اون بچه ها بگم خیلی کم گفتم
نمیزاشت برن مدرسه یا خودش بهشون درس میداد و میبردشون که امتحان بدن یا اینکه براشون معلم خصوصی میگرفت
حتی اینقدر هواسش جمع بود که هر دو ماه بچه ها رو میبرد آزمایشگاه تا آزمایش بشن و خیالش جمع باشه که بیماری ندارن و اگرم دارن هواسش به اون بچه ی بیمار باشه
یعنی همه جوره هواسش به بچه ها بود و عاشقشون بود و هیچ موقع در حقشون کوتاهی نکرد
اونا هم روزای مادر و تولد رومینا سنگ تموم میزاشتن و خیلی سورپرایزش میکردن بر خلاف ما برادرای بی غیرت که یادمون میرفت یک روزی رومینا و راما به دنیا اومدن
هیچ موقع یادم نمیره یک پسری به نام سروش بود که خیلی شر بود یعنی دیوار راست میرفت بالا و بد جوری عاشق رومینا بود
اینقدر شر و قلدر بود که همه رو میزد و همه چیز به یک ثانیه خراب میکرد
پدر و ماردش تو تصادف مرده بودن و این زنده مونده بود که خاله هاش اورده بودنش اینجا
رومینا خیلی سروش دوست داشت و عاشق شر بازی هاش بود و هر موقع که میرفت پیشش سروش از از سرو کله ی رومینا میرفت بالا و اینقدر بازیگوشی میکرد که رومینا رو از پا در می اورد
تا اینکه یک روز دیدم رومینا با یک عالمه نگرانی اومده خونه بهش گفتم چی شده :
گفت جواب آزمایش بچه های پرورشگاه اومده و سروشم هپاتیت داره
رومینا خیلی برای مداواش زحمت کشید
دیدم رومینا یک روز اومد خونه و چشماش قرمزه قرمز بود معلوم بود که خیلی گریه کرده و بهم گفت که سروش ساعت چهار صبح تموم کرده و ...
نمیدونین چقدر رومینا زجر کشید
چون خودش مقصر میدونست میگفت من باید میفهمیدم که مامان و بابای سروش بهش واکسن نزدن و ...
لیلا همش بهش میگفت رومینا تو که کف دستت بو نکرده بودی که بفهمی واکسنش نزدن
تو مقصر نیستی اون مامان وباباش مقصرن که وقتی بچشون به دنیا اومده بهش واکسن نزدن
ولی رومینا همش خودش مقصر میدونست و خیلی عذاب وجدان داشت
و برای همین بچه های پرورشگاه چه زحمت ها که نکشید چقدر بچه ها اذیتشون کردن و لی صداش در نیومد
یعنی من هر چی از عشق رومینا به بچه ها ی پرورشگاه بگم کم گفتم چون واقعا دوستشون داشت
حتی وقتی پدر و مادری میومد و میخواست سرپرستیه یک بچه رو به عهده بگیره و بشن مامان و باباش رومینا تا از جد و آبادشون خبر دار نمیشد بچه هار و به راحتی نمیداد بهشون
دیشب دفتر خاطرات رومینا رو با خودم بردم بیمارستان و اونجا خوندم چون میخواسم با احساسات رومینا بیشتر آشنا بشم چون من اصلا باهاش خوب نبودم
چون من اصلا این فرشته ی مهربون خوب نشناختم
و وقتی هم که خوب بود فقط باهاش لجبازی میکردم
دیدم یک جای دفتر خاطراتش در مورد آشنایی به مهرداد نوشته
مهردادی که اگه بود خیلی کمکمون میکرد
خیلی زیاده میتونین نخونین ولی اگه بخونین میفهمین که خواهر من چقدر آدم خوب و بزرگی بوده
چقدر ماه و دوست داشتنی بوده
چقدر عزیز بوده و من عاشق این مهربونیشم
نمیدونم دوست دارین نوشتش بخونین یا نه ولی به هر حال مینویسم تا بخونین
نوشته بود :
86/1/22
امروز تولدم بود
شدم هیجده ساله
بابا دیشب کادوی من و راما رو داد مال من مثل همیشه خوشگلتر و مارکش بهتر بود برای اینکه راما ناراحت نشه گفتم مال تورو بیشتر دوست دارم بیا عوض کنیم ولی راما بدجوری قلب بابا رو شکوند چون کادوش پرت کرد طرف بابا و گفت ارزونیه خودتون برین به جهنم
میتونستی آتیش گرفتن دل بابا رو از چشماش بخونی
نمیدونم چرا راما این طوری میکنه ولی به هر حال کاش یک کم میتونست بابا رو درک کنه و ببینه که اون طفلکم دل داره و دوست داره پسرش خوشحال کنه
منم حتی نرفتم بابا رو ببوسم و ازش تشکر کنم چون راما احساس میکرد که من دارم خودشیرینی میکنم و دل بابار و به دست میارم و میخوام زیر آبش بزنم آخه اون همیشه از این فکرا میکنه ولی نمیدونه که من خیلی دوستش دارم
راما دیشب سرم داد کشید و گفت این کادوی منم ببر برای اون بچه های کثیف و احمق و حروم زاده ی پرورشگاه که تمام فکر و زهنت بودن دلم میخواست یکی برم بزنم تو دهنش ولی جلوی خودم گرفتم چون میدونست که هر چی دلش میخواد به من بی احترامی کنه ولی دلم نمیخواد به بچه هایی که مثل یک فرشته پاکن توهین کنه دیشب خیلی به من سخت گذشت ولی خوب طاغت آوردم و آخر شب از بابا تشکر کردم و تا صبح با خدا صحبت کردم که یک کم راما رو به راه راست هدایت کنه و بهش منطقی بده که بتونه باباش که داغ دار همسرش هست درک کنه
برادرامم مثل همیشه یادشون رفت که رومینا و راما همچین روزی به دنیا اومدن
ازشون کادو نمیخواستم ولی بهم حتی تبریکم نگفتن
حتی خود راما هم به من تبریک نگفت و کادویی هم که براش خریدم باز نکرد و گذاشت همون طور رو میز بمونه من رفتم براش باز کردم ولی اصلا بهش توجهی نکرد براش یک لباس خوشگل گرفته بودم همونی که خیلی دوست داشت و هر وقت تن کسی میدید ازشون میپرسید از کجا گرفتن ولی اصلا مثل اونو پیدا نکرده بود منم اینقدر راه رفتم تو خیابونای مشهد تا پیداش کردم ولی راما...
اشک تو چشمام جمع شده بود دلم میخواست گریه کنم ولی جلوی خودم گرفتم و لیلا جون وقتی فهمید که ناراحت شدم کادوی راما رو ازم گرفت و گفت که خیلی قشنگه براش اتو میزنم تا فردا میره پیش دوستاش تنش کنه
خوب بگزریم راما جونه دیگه و منم عاشقشم
اشکال نداره مهم اینه که کنارمه و اندازه ی دنیا دوستش دارم
امروز صبح اول رفتم سر خاک مامان چون میدونم اون یادشه که امروز تولده یک دونه دخترشه
براش گل مریم گرفتم همون گلی که اون خیلی دوست داره
به مناسبت هیجده ساله شدنم هیجده شاخه براش گرفتم
چقدر رفتم پیشش خالی شدم چون کلی باهاش دردو دل کردم ولی از جریان دیشب بهش چیزی نگفتم چون دوست ندارم از دست پسراش ناراحت بشه
راستی لیلا جون هم برام یک کادویی گرفت که خیای باهاش حال کردم
ولی شاید باور کسی نشه که خدا هم برام هدیه فرستاد
یک پسر بچه ی شیش ساله
وقتی از سر خاک مامان رفتم پرورشگاه تا ببینم حال بچه ها چه طوره دیدم که طفلکی ها برام یک کیک کوچولو گرفتن و هر کدومشون برام نقاشی کشیدن تا بهم هدیه بدن تمام حیاط و سالن و اتاقاشونم شرشره و بادکنک زدن
دلم میخواست تو آسمونا پرواز کنم از بس که خوشحال شدم
نمیدونم چرا ولی وقتی پام اونجا میزارم از همه غم غصه هام یادم میره چون اونا تمام زندگیه منن
یاسمین مثل همیشه داشت گریه میکرد و تو بغل من خودش انداخت این دفعه هم بهانه ی گریه کردنش این بود که دلش برام تنگ شده بود
سروشم که مثل همیشه با الیاس و مجید و مهدی مسابقه گذاشته بود که کی زود تر از شونه های من میره بالا و منو میبوسه
فکر اینو نمیکنن که من پدرم در میاد با لگدایی که به پا و دست و سرو کله میزنن ولی با همین لگداشون هم من عشق میکنم چون تمام زندگیه منن و شر بودنش خودش برای من خیلی لذت داره
الهی قربون اون قلب کوچیکشون برم که همش به فکر منن
خیلی سورپرایز شد م
تا اینکه دیدم یک تازه وارد داریم
یک پسر بچه ی سفید خواستنی
پرستارا گفتن که حالش خیلی بده نه غذا میخوره نه با کسی صحبت میکنه و نه میخوابه همش داره گریه میکنه و یک گوشه تو فکر فرو میره
میگفت وقتی هم باهاش صحبت میکنیم پرخاشگری میکنه
منم نه اسمش ازشونپرسیدم ونه مثل بقیه تازه واردا پروندش دیدم یک راست رفتم کنارش تو سالن رو زمین نشستم
بهش گفتم :
- سلام آقا کوچولو اسم من رومیناست و یک جورایی مامان شما کوچولوهام اسم تو چیه؟
- فضولی؟
- نه کنجکاوم این آقا کوچولوی ناز بشناسم
- برو گمشو حالم از همتون به هم میخوره مثل کنه همش به من میچسبین
وقتی این حرفا رو زد فکم افتاده بود نمیدونستم بهش چی بگم اونم راش کشید رفت گوشه ی حیاط زیره درخت روی زمین نشست و خیلی از بی ادبیش بدم اومد ولی بازم خدارو شکر کردم و رفتم کنارش روی زمین زیر درخت نشستم و گفتم:
- میدونی مامانم همیشه میگه بچه های بی ادب کسی دوست نداره
- به توچه
- بهتره من حرف نزنم تو هر چی دلت میخواد به من فحش بدی بعد شروع کنم به حرف زدن
- اگه نری به خدا هر چی بتونم فحشت میدم ها
- اشکال نداره گوش میده من اینقدر بچه ها رو دوست دارم که حتی حرفای بدشونم طاغت میارم چون میدونم بچه هستن و از روی نادونی میگن
اون دیگه هیچی نگفت و به یک گوشه خیره شده بود
یک پنج دقیقه ای این طوری بود که دستم گذاشتم روی شونه هاش و گفتم خوبی؟
یک دفعه دیدم مثل جرقه پرید و شروع کرد به زدن من که تنهاش بزارم
منم گذاشتم همین طور بزنه ولی نامرد چه زوری داشت
تا اینکه خسته شد و خودش انداخت روی زمین
گفتم : من که بهت گفتم اینقدر بچه ها رو دوست دارم که هر کاری بکنن طاغت میارم
- شماها فقط شعار میدین که ماهارو دوست دارین ولی هیچی از دل ما نمیفهمین و دردی که ما میکشیم نمیتونه درک کنین
ماتم برده بود که پسر به این کوچیکی چه جوری میتونه همچین حرفای بزرگانه بزنه ایندفعه فقط از رو تعجب بهش خیره شده بودم تا اینکه خودم جمع و جور کردم و گفتم:
همه درد و مشکل دارن من خودم وقتیکه پونزده سالم بود مامانم منو تنها گذاشت و رفت پیشه خدا و حالا تنهای تنهام چون مامانم فقط میتونست منو درک کنه
و هزار تا مشکل دیگه دارم این روزا کمتر آدمی پیدا بشه که مشکل نداشته باشه
تا اینکه دیدم پسر بچه گفت: اسمم مهرداده و منم...
بقیه حرفش نتونست ادامه بده و سرش گذاشت رو پاهام و شروع کرد به گریه کردن
منم بهش چیزی نگفتم و گذاشتم گریه کنه تا خالی بشه و سرش آروم آروم ناز میکردم ولی از این تعجب کردم که آروم شده و سرش روی پاهام گذاشته
تا اینکه بعد از یک ربع پا شد و جلوی من چهار زانو زد و گفت: اسمم مهرداد خیلی اسم قشنگی داری
- ممنون مال تو هم قشنگه پسر خوب
- مامانت خیلی دوست داشتی؟
- آره خیلی زیاد دوستش داشتم
- من دوستش نداشتم ولی همین قدر که کنارم بود خوب بود
- بابات چی؟
- هر دوتاشون مردن و همسایه ها منو آوردن اینجا
- چرا؟
- مامانم خودش اتیش زد بابامم همه میگن اینقدر سیگار کشیده مرده
نمیدونم چرا ولی دلم میخواست با حرفاش جون بدم میتونستی دردی رو که کشیده از تو چشماش بخونی و احساس کنی
- خدا بزرگه و دوستت داره آقا مهرداد گل
- من خدارو اصلا دوست ندارم
- چرا؟
- اون منو بدبخت کرد مامان همش قبل از مرگش اینو به من میگفت
- اینکه خدا تورو بدبخت کرده ؟
- آره اون میگفت خدا خیلی بده که تورو به من داده حتی بعضی اوقات بابام یک حرفایی به مامانم میزد وقتی که با هم دعوا میکردن
- چی میگفت؟
- بابام میگفت مهرداد حروم زاده است و بچه ی منم نیست و مامانم میگفت هر کاری کردم دوست داشتم به توچه ربطی داره دلم خواسته بهت خیانت کنم و بابام می افتاد به جون مامانم و از اخرم منو میزد رومینا حروم زاده یعنی چی ؟
نتونستم جلوی خودم بگیرم و مهرداد تو بغلم گرفتم و گفتم: یه حرف بدیه و لی سعی کن از یاد ببریش مهرداد جون
- چرا منو اینقدر محکم بغل کردی؟
- چون یاد مامانم افتادم وقتی دیدمت
- خوش به حالت کاش منم یک مامان مثل تو داشتم
- تو دیگه مهمون مایی و هر چه زود تر یک مامان و بابای خوب پیدا میکنی
- یعنی اونا دیگه خوبن
- من نمیزارم که مامان و بابای بد بیان این و بچه های منو ببرن
- تو خیلی مهربونی از پرستارا هم بیشتر
- مهرداد حالم خوب نیست اجازه میدی یک دقیقه برم تو اتاقم الان زود میام
- باشه قول بده زود بیای
- باشه
من رفتم تو دفتر و بلند بلند زدم زیره گریه نمیخواستم جلوی مهرداد گریه کنم
فقط یادمه دستام گذاشتم روی صورتم به دیوار تکیه دادم و برای زندگیه مهرداد خیلی گریه کردم
آخه هیچ بچه ای با این وضع بدبختی نیومده بود توی این پرورشگاه ولی مهرداد...
نمیدوم ولی بعد از یک ربع که آروم شدم از رو زمین بلند شدم که دیدم مهرداد دم در وایستاده و داره قطره قطره اشک میریزه و بعد یک دفعه پرید تو بغلم و گفت: منو ببخش که ناراحتت کردم که اشکت در اوردم ببخشید رومینا جون منو ببخش
- گریه نکن واگر نه منم شروع میکنم بچه تو چه طور اومدی تو اتاق؟
- میخواستم ببینم کجا میری فکر کردم میخوای بری و برام غذا بیاری و دهنم کنی تا منم فرار کنم و یک جا قایم بشم ولی دیدم اومدی و داری برای من گریه میکنی
- الهی من فدای تو بشم که اینقدر زرنگی
- رومینا جون نمیدونم چرا از وقتی دیدمت احساس میکنم خیلی خوبی و دوست دارم
- میدونی چرا؟
- چرا؟
- چون امروز تولدمه و تورو خدا برای من به عنوان هدیه فرستاده تو کادوی منی
- کادو؟ مگه خدا اینقدر مهربونه
- هنوز وقت داریم تا با خدا آشنات کنم و از مهربونیاش برات بگم عزیزم
و امروز با مهرداد آشنا شدم و بهترین روز زندگیم بود و خدارو شکر که خدا همچین فرشته ای رو برام فرستاد
یک عالمه چیز دیگه هم نوشته بود که بر میگرده به خودش و نمیخوام بگم
ولی دیدین چه قلب پاکی داره
باورتون نمیشه که مهرداد از فرش به عرش آورده و عاشقانه دوستش داره
ولی ارمان کثافت این فرشته رو از رومینا گرفت
خیلی زرنگ بود چون زود اسمش برد تو شناسنامه رومینا و بعد زود بچه رو ازش گرفت
بی خیال ولی ممنون اگه نوشته ها رو خوندین
منم ببخشید که خیلی زیاد حرف میزنم
واقعا از همتون ممنونم و دست تک تکتون میبوسم
راستی جواب کامنتاتون دادم اگه خواستین بخونین