ماجرای یک تصادف

این یک اتفاق نیست

یک فرصته


چند روز پیش توی روزنامه خبر یک تصادف بین شهری رو شنیدم که یاد یکی از مصاحبه هام با یک خانومی افتادم که این اتفاق از نزدیک دیده بود و برای من تعریف کرده بود

برای من که خیلی جالب بود  گفتم برای شما هم بنویسم تا بخونین

برایتون در ادامه مطلب گذاشتم اگه خواستین بخون


دوست دارم در آخر نظرتونو بگیم

دوست دارم چیزی رو که فهمیدین برام بنویسین

من که وقتی حرفای این دکتر میشنیدم اشک میریختم

فقط اشک میریختم

همین


راستی این داستان واقعیت داره همه چیزش

بر اساس واقعیته به غیر از عکس ها



خیلی خوشحال بودم چون داشتم برای اولین بار با شریک زندگیم سفر دونفری میرفتیم

اونم با ماشین خودمون

مادر شوهر و پدر شوهرم مارو از زیره قرآن رد کردن و کلی سفارش کردن که مواظب خودمون باشیم و  تو جاده  سرعت زیادی نداشته باشیم

من فقط ذوق و شوق سفر داشتم اونم بعد یک مدت طولانی که همش پشت میز نشسته بودم و کار میکردم

قرار بود بریم ارومیه پیشه یکی از دوستای همسرم و چند روزی اونجا باشم

.....

بعد از سه روز اقامت در تنکابن به سمت ارومیه حرکت کردیم

بیشتر راه رو خواب بودم

تا اینکه چند کیلومتری ارومیه از خواب بیدار شدم

دیدم همسرم داره یک سربالایی تند رو با سرعت رد میکنه

خیلی سربالاییش تند و وحشتناک بود باید هر ماشینی کلی زور میزد تا خودش به بالا برسونه

تا اینکه سربالایی تموم شد و به یک شیب تند رسیدیم که دیدم همسرم محکم پاشو رو ترمز گذاشته و داره تمام سعی خودشو میکنه که ترمز کنه

ترافیکی خیلی وحشتناکی توی این سرازیری جریان داشت 

وقتی ترمز کردیم و رسیدیم به پشت ماشین ها همسرم از یک راننده وانت که جلوی ما بود پرسید چرا اینقدر اینجا ماشین جمع شده راننده گفت راهنمایی رانندگی و نیروی انتظامی دارن ماشینا رو بیستا بیستا میگردن چون خبر رسیده که یک قاچاقچی از این راه داره فرار میکنه

همسرم سوار ماشین شد و همش ماشینو عقب و جلو میکرد تا بره کناره کنار جاده

بهش گفتم چرا همچین میکنی مگه جایی که وایستادیم چشه ؟

گفت خطرناکه آخه شیب جاده خیلی وحشتناکه همه فکر میکنن جاده هنوز سر بالایی و با سرعت میان تا خودشونو بالا برسونن ولی وقتی یک دفعه میبینن این سراشیبی هست و ترافیکه سنگینی داره شاید نتونن ترمز کنن و با ما تصادف کنن

زیاد از حرفای همسرم چیزی نفهمیدم سرم گرم شده بود به ماشن بقلیمون

یک سمند بود که عقب ماشین دوتا بچه ی دوقول داشتن باهام بای بای میکردن و میخندیدن

منم بهشون میخندیدم و باهاشون بای بای میکردن

حدودا سی تا یا بیستا ماشین بودیم که پلیس جلوی ماها رو بسته بود و داشت اتوبوس های که بیست کیلومتر از ما جلوتر پارک کرده بودن و میگشت 

وقتی همسرم خودشو با هزار بدبختی کنار جاده رسوند عقب یک زانتیا رسیدیم

راننده ی زانتیا سوار  ماشینش نبود رفته بود وسط ماشین ها و داشت با یک عده که معلوم بود از خانواده هاشن میگفت و میخندید

یکدفعه دیدم از زانتیا یک خانوم اومد بیرون و کنار جاده وایستاد و محکم دلش و گرفت و عرق میریخت

از ماشین پیاده شدم و کنارش رفتم و گفتم من پزشکم میتونم کمکتون کنم چیزی شده ؟؟

خانومه بهم نگاه کرد و لبخندی زد و گفت آره احساس بدی دارم همش عرق میریزم و بدنم سرده سرده پنج ماهه هم باردارم برای بچم که اتفاقی نیوفتاده ؟؟؟؟

بهش خندیدم و گفتم خوب تو که پنج ماهه بارداری چرا اومدی سفر برات زیاد خوب نیست

دختر جوون خندید و گفت اون ماشین وسطی رو میبینی که همسرم وایستاده کنارش اون ماشینه خواهرمه عروسشون هفته ی دیگست من فقط همین یکدونه خواهرو دارم پدرو مادرمو چند سال پیش توی یک تصادف از دست دادم و همین یکدونه خواهر برام مونده نمیتونستم عروسیش نیام میخوام خوشبختیشو از نزدیک ببینم

ازش پرسیدم خوب چرا با هواپیما یا قطار نرفتی ماشین خیلی خطرناک برای جنین

خندید و گفت آخه میخواستم در طول راه هم همسفر خواهرم باشم دیگه نمیخوام اونو یک ثانیه تنها بزارم آخه خانوادمم دو سال پیش توی همین جاده تصادف کردن و همشون ....

بغض گلوی دختر بیچاره رو فشار میداد و اشک توی چشماش جمع شده بود

من در عقب ماشینشون باز کردم و گفتم غصه نخور اینشالا خوشبخت میشه الانم استرست و عرق ریختنت از این کوچولوی توی راهه بیا این عقب دراز بکش تا بهتر بشی

ازم تشکر کرد و عقب ماشین دراز کشید و درو براش بستم و سوار ماشین خودمون شدم

مشغول خوندن مجله بودم و همسرم همش استرس داشت

نمیدونستم چشه ولی همش جوش میزد ماشینی با سرعت از پشت بیاد و بزنه به ماها

خلاصه سرم مشغول مجله خوندن شد

تا اینکه دیدم خانواده ی خانومی که باردار بود  وسط این ترافیک سنگین از ماشیناشون پیاده شدن و دست میزنن و میرقصن و برای عروس و داماد جدید هورا میکشن 

محو تماشای اونا شدم و به رقصای محلیشون نگاه میکردم که بیچاره داماد به زور وادار کرده بودن محلی برقصه

مردی که راننده ی سمند کناریمون بود و بچه های دوقولوش همچنان مشغول خنده بودن به ماشین ما نزدیک شد و گفت من میرم جولو ببینم این نیروی انتظامی داره چی کار میکنه میام خبرشو به شما ها هم میدم فقط همسرم خوابیده توی ماشین اگر بیدار شد بهش بگین من رفتم جولو و خواهشا مراقب بچه هام باشین از ماشین نیان بیرون

همسرم لبخندی بهش زد و گفت راحت باشین من هواسم به بچه هاتون و همسرتون هست فقط زود بیان و خبرو به ما هم بدین

من هنوز داشتم رقص دامادو میدیدم که طفلی صورتش مثل لبو سرخ شده بود و به زور باجناقش میرقصید

یک دفعه متوجه صدای یک بوق گوش خراش بلند شدم

دیدم همه ی نگاه ها به عقب خیره شده

وقتی عقبو نگاه کردم دیدم یک تریلی 18 چرخ با تمام سرعت داره به طرف ما میاد و بوق میزنه و نیمتونه ترمز بگیره

من فقط داد زدم و اسم همسرمو صدا کردم

چشمم به دوقولو های ماشین بغلی افتاد که هنوز داشتن میخندیدن

.....

....

تا اینکه یکدفعه دیدم تریلی صد تنی تمام ماشینا رو زیر گرفته و ....

......



http://www.asriran.com/content/img/news/62153_382.jpg 

http://www.asriran.com/files/fa/news/1387/3/23/94245_454.jpg


از ماشین

پیاده شدم

فقط جیغ میکشدم

هیچ کس زنده نبود

روی زمین فقط خون و بنزین بود

یاد صحنه ای که دیدم افتادم

به چشم خودم دیدم کامیون چه جوری دوقولها رو تو ماشینشون له کرد

خونی بود که کف زمین جمع شده بود 

من فقط جیغ میکشیدم

همه مرده بودن

عروس و خانوادش

بچه های دوقلو

زنی که خوابید بود

همه و همه

تنها کسایی که زنده بودن من و همسرم بودیم و خانوم باردار و مردی که از ماشینش پیاده شده بود و رفته بود جولو تا خبر بیاره برامون

جمعیتی که مرده بودن بیش از 60 یا 50 نفر بود

من فقط مات و مبهوت به همه ی کشته ها نگاه میکردم

برای اولین بار بود که روده های و دست ها و پاهای له شده میدیدم 


http://paultan.org/wp-content/thumb-ogrishdotcom2death1injuredcar_crash_malaysia5.jpg

http://t0.gstatic.com/images?q=tbn:Nw4ITqQn-gxgaM:http://pazis.oxyhost.com/pict/pazis-ac-2.jpg&t=1http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:5C4GyWEUFOiWGM:http://pazis.oxyhost.com/pict/pazis-ac-1.jpg&t=1



یک دفعه با جیغ های خانومی که باردار بود به خودم اومدم

دیدم از ماشین اومده بیرون و رفته وسط مرده ها و صورتش پر خون شده و داره جیغ میکشه و همسرش و خواهرشو صدا میزنه

زود رفتم پیشش و کشیدمش کنار

اون فقط جیغ میکشد و میخواست از دستم فرار کنه و خودش به جنازه ی همسرش برسونه

یکدفعه دیدم داره میگه درد دارم

درد دارم

دیدم داره جیغ میکشه و میگه درد دارم

و به دلش اشاره میکنه

دیدم خونریزی داره و زود خوابوندمش روی زمین و سعی کردم آرومش کنم

ولی کار از کار گذشته بود

طفلی از شدت وحشت و استرس بچشو سقط کرده بود

صحنه ی خیلی وحشتناکی بود

یکدفعه  راننده ی سمنده رو دیدم که بالای ماشین پرس شدش نشسته و داره با حسرت به جنازه ی بچه هاشو  خانومش نگاه میکنه

خیلی وحشتناک بود خیلی

 همسرم داد میزد و میگفت کمک کنین کمک کنین یکی هنوز زنده است

همش منو صدا میکرد و میگفت بیا اینجا ببین این هنوز زندست

زود خودمو به همسرم رسوندم دیدم بالای سر تازه دادماد نشسته

داماده تمام پاهاش زیره چرخ های تریلی رفته بود و داشت داد میزد

و خونریزی عمیقی داشت

به همسرم گفتم سریع بره پیشه پلیسا و خبرشون کنه تا برامون آمبولانس بیارن

ولی دیر شد خیلی دیر

 داماد از شدت خونریزی و درد تموم کرد

باورم نمیشد

حتی توی بیمارستانی که چند ساله کار میکردم  همچین صحنه های وحشتناکی ندیده بودم

رفتم سراغ مردی که بالای جنازه ی خانوادش نشسته بود

صداش کردم و گفتم بیا کمک این خانوم جنین سقط کرده بیا بلندش کنیم بزاریمش تو ماشینش تا ببرنش بیمارستان واگر نه خطرناکه

ولی اون هیچی حالیش نمیشد حتی صدای منم نمیشنید

فقط به جنازه ی بچه هاش و خانومش نگاه میکرد و آروم آروم اشک میریخت

نمیدونستم چی کار کنم

بالای سر خانومه رفتم

از شدت درد زار میزد

جیغ میکشید


نمیدونستم چی کار کنم

با دیدن اون همه جنازه و ....

فقط چشمامو بستم و یک جیغ محکم کشیدم و گفتم ای خدا


دیگه چیزی متوجه نشدم و نمیدونم چی گذشت که دیدم منو شوهرم توی بیمارستانیم و داریم به دکترا و پرستارا کمک میکنیم تا زن بیچاره رو ببرن تو اتاق عمل

دیگه طاغت اینو نداشتم خودم وارد اتاق عمل بشم

روحیمو از دست داده بودم

فقط سرمو گذاشتم رو شونه ی همسرمو تا جایی که تونستم گریه کردم 


از اون روز سه ساله که میگذره

هنوز با اون دختره در ارتباطم

حالش اصلا خوب نیست

واقعا حق داره چون در یک چشم به هم زدن همه آدم هایی که دوستشون داشته از دست داده

الان داره ادامه ی زندگیشو توی یک آسایشگاه روانی میگذرونه



ولی هر وقت با خودم فکر میکنم میبینم چه حکمتی تو کار خدا بوده

چرا از 50 نفر فقط چهار نفر زنده موندن که دو نفرشونم منو همسرمون بودیم 

و این برام از همه چیز جالب تره که هیچ بلایی هم توی این تصادف سرمون نیومده حتی ماشینمونم یک خراش بر نداشته و حتی دست هیچکدوممون یک زخم کوچیک نشده


فکر میکنم این یک فرصته

فرصتی که خدا دوباره داده به ما

حالا دیگه هر روز که چشمامو باز میکنم

خدارو هزار بار شکر میکنم

برای فرصت هایی که هر روز بهم میده و میزاره هنوز امتحان بشم

خدایا ممنونم


من که از حرفای خانوم دکتر اشکم در اومده بود بهش گفتم از دو نفر هیچی نگفتی

راننده ی تریلی چی شد ؟؟؟؟ چی کار کردن باهاش ؟؟؟؟؟؟

و چه بلایی سر اون مردی اومد که خانوادشو از دست داده بود ؟؟؟؟

اون لبخند تلخی زد و گفت راننده ی تریلی همون موقع فرار کرد و هنوزه که هنوزه هیچکس پیداش نکرده

و از اون مرد بعد از یک ماه بی خبری خبردار شدیم  که یک هفته بعد از اون اتفاق خودکشی کرده و دیگه زنده نیست 


نظرات 16 + ارسال نظر
reza شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:59 http://khakkhoran.blogsky.com

فکر کنم تا دیروز قالبت اینجوری نبود نه؟خیلی بهتر شده .یاعلی

Ara شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:15 http://zendegieara.blogsky.com

سلام .

مطلبت رو کاملا خوندم . خیلی دردناک بود .

فقط می تونم بگم لعنت به این دنیا

سید محمد شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 15:34 http://tanhae.com

داستان عجیبی بود. داستان که نه. واقعیت بود.
اما کاش این عکس هارو نیم زاشتید.
به نظرم الانم برش دارید.

ولی من خیلی ناراحت نشدم
چون عروس و داماد با هم مردن.

فقط دلم برای دو نفر سوخت.
یکی اون مرده که باید زندگیش و بدون زن و بچه...


و یکی هم اون خانمه.

یک دنیا جای گریه داشت

نه عکسا باید باشه
تا شاید همه دردی رو که اون ادما کشیدن بفهمن
بعد
یک کم
درس بگیرن

یاد بگیرن

یک کم خدارو شکر کنن

حامد شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 18:35 http://dakhmeh.blogsky.com

درود
حادثه دلخراشی بود !
ولی میشه اینجوری هم نگاه کرد که اون ۴ نفر اجلشون نرسیده بوده ! برخلاف بقیه !
یا میشه این حادثه رو نتیجه بی احتیاط راننده کامیون و پلیس دونست و یا ...
اصلا دوست ندارم خدایی رو تصور کنم که برای دادن فرصت به یک نفر چندین نفر دیگه رو بکشه !!!

نه اصلا این طوری نیست
چون این جوری دیگه آدم به عدالت خدا شک میکنه

ممنونم

اجادسا یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 http://ajadesa.blogsky.com

سلام آبجی خیلی خیلی دل خراش بود مخصوصا عکسا که کلا اعصابم و خورد کرد

من معتقدم خدا به این ۴ نفر فرصت دوباره داده و منم اگه جای اونا بودم هر روز که از خواب پا میشدم خدارو شکر می کردم

ون داداشی عکسارو بردار جون داداشی


آره همه میگن بردار
ولی خوب رومینای لجباز این کارو نمینه

میدونی چرا داداشی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چون شاید با دیدن همین عکسا
قدر ثانیه ثانیه نفس کشیدنامون بدونیم

اجادسا یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:26 http://ajadesa.blogsky.com

آبجی به روزم منتظرتم

مینا یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:18 http://اگه فاصله افتاده؛ اگه من با خود

پلیسهای احمق تو همچین جایی راه و بسته بودند واسه بازرسی!!!! مقصر اصلی اونا بودند! وای خیلی دلخراش بود...

مقداد دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:23 http://shaperak.blogsky.com

وبت جالب بود فقط یه چیزی که رو اعصابه رنگ نوشته هاته. خوندنشون خیلی سخته!!

ممنونم حتما درستش میکنم

علی دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:21 http://www.alisafirzadeh.blogfa.com

سلا
مقالب وبلاگت تیره است زیاد جالب نیست
من نویسنده وبلاگ خوزستان هستم
یه سری به من بزن اگر خواستی می تونیم تبادل لینک کنیم
از همکاری با شما خوشحال می شوم

سلام

ممنون از تعریفتون

لینک شدی عزیزم

مقداد سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 http://shaperak.blogsky.com

واقعا دردناک بود. این کار پلیس اونم توی همچین جایی حکایت خروس بی محله!!
متاسفانه توی مملکت ما همه چی برعکسه و هیچی سر جای خودش نیست.
به روزم..

arash پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:35 http://www.arombegir.blogsky.com

داستانو کامل خوندم خیلی دل خراش بود

سعید ....... اواره شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:46 http://www.tanhae.com

مرسی

عالی بود و خیلی دردناک

خواهش میکنم داداشی

shahin جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 18:09 http://www.68366.blogfa.com

سلاممممممم
خوفی .با تبادل لینک موافقی.فقط بگو باچه اسمی بلنکونمت

سلام عزیزم

لینک شدی

عشق مشکی

magnolia شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:29

سلام
خیلی خیلی دردناک بود با نظر آقا مقداد کاملا موافقم.
خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم
مرسی رومینا جون

سلام

خواهش میکنم عزیزم

سهراب دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:36

ماجرای ناراحت کننده ای بود مشابه این ماجرا رو من تو جاده قزوین - رشت دیدم به هر حال خدا همه رفتگان رو ببخشه و بیامرزه ممنون عالی بود منقلب شدم

خواهش میکنم عزیزم

مصطفی یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 http://www.Asheghi2ro0oghe.blogfa.com

سلام
خیلی وحشت ناک بود
اشک توی چشمام جمع شد
مرسی
اما کاش واقعیت نداشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد